1 زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
2 بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
3 پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
4 خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
1 ای از صباح رویت روشن شب امیدم زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
2 گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
3 باد بهار امروز پیغام یار دارد با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
4 از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
1 عاشقان را عشق بس باشد کفیل حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
2 سر بسر اندیشه ها مقهور اوست بر نتابد مور با نیروی پیل
3 رهبر فوج هوس شد خیل عشق جیش شه بگرفت اطراف سبیل
4 هر که آید گو درآ او در دل است خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
1 نوید لطف همی میرسد نهفته بگوشم چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم
2 مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم
3 چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم
4 نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم
1 سلطان ملک فقرم و عشق است لشکرم ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
2 هم غرق بحر نیستیم ساخت عشق و هم در حفظ فلک هستی کونین لنگرم
3 آلایشی بظاهرم ارهست باک نیست زیرا که اصل پاکم و از نسل حیدرم
4 حق را ولی مطلق و دین را صراط حق گر غیر حق بدانمش الحق که کافرم
1 هوسی کردهام امروز که دیوانه شوم دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
2 زاهد از مجلس ما گر نرود گو نرود خانه بگذارم و از خانه به میخانه شوم
3 سست شد پایه و هم رخنه در افتاد به سقف پیشتر زانکه فرود آید از این خانه شوم
4 زحمت خصم کنم کوته و از رحمت دوست قصهها سازم و زافسانه به افسانه شوم
1 روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
2 جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار صدق بگذار که من در گرو تزویرم
3 بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
4 نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
1 از جان گذشته ایم و بجانان رسیده ایم از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
2 ما را بسر توقع سامان خویش نیست کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
3 رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
4 ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
1 اگر ره است و اگر بیره از قفای تو باشم اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
2 همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
3 بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
4 سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
1 عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند به که با یاد کسی صبح شود شامی چند
2 به حقیقت نبود در همه عالم جز عشق زهد و رندی و غم و شادی از او نامی چند
3 زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
4 طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند