1 شکرانه ی بازوان پر زور رحمی به شکستگان رنجور
2 بیچاره و مستمند و مسکین شاد از ستم و زجور مسرور
3 جانها بمحبت تو مخلوق دلها بارادت تو مفطور
4 باطره ی دلفریب طرار با غمزه ی می پرست مخمور
1 عقل با عشق کی شود دمساز نبرد صرفه سحر از اعجاز
2 تا چه فرمان رسد ز درگه دوست سر نهادم بر آستان نیاز
3 دل زکف رفته، جان رسیده بلب چشم بر راه و گوش بر آواز
4 هیچ حاجت بعرض حاجت نیست با خداوند گار بنده نواز
1 زلف بر پا فکنده از سر ناز ما گرفتار این شبان دراز
2 نظری داشت با نظر بازان لعبت شوخ و شاهد طناز
3 سپر از دیده بایدش آورد هر که از غمزه گشت تیرانداز
4 منع عاشق توان ز شاهد لیک حذر از شاهدان عاشقباز
1 ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
2 باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
3 طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
4 در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
1 چون به عکس آری نظر خورشید تابان است و بس باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
2 سوی عکس ار دسترس نبود عجب نبود که نیست دسترس تن را به جان وین صورت جان است و بس
3 ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
4 نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری طرهٔ پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
1 نگه مست و چشم هشیارش لب شیرین و تلخ گفتارش
2 دیدم و دل بمهر او دادم تا توانی بگو بیازارش
3 رفت و پوشید چشم از نگهی یا رب از چشم بد نگه دارش
4 در دم آشفتگیست تا چه کند زلف آشفته چشم بیمارش
1 زین گرفتاری چه میجویی دلا آزاد باش زیستی با غم بسی آخر زمانی شاد باش
2 گر هوای پرفشانی نبودت در سر چه باک گو چمن دام و جهان یکسر همه صیاد باش
3 خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری ممان در خور عفوی نهای شایستهٔ بیداد باش
4 عهد شاه است و به آبادی جهان را دست عهد این خرابی تا به کی ای دل تو نیز آباد باش
1 در کف عشق نهادیم عنان دل خویش تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
2 خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
3 یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
4 خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
1 دیده ام و شنیده ام عاشقی و ملامتش آفت عشق خوشتر از زاهدی و سلامتش
2 سرو و گل و کنار جو کی برد اندهش ز دل آنکه کناره جو بود دلبر سرو قامتش
3 بیهده همنشین مبر وقت من از سخن که نیست یک نفسم بیاد او هر دو جهان غرامتش
4 فهم سخن نکرد کس قامت دوست بود و بس آنچه بروز باز پس نام شود قیامتش
1 نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش دار از چشم بد خلق خدایا نگهش
2 جای رحم است بر آن بنده ی مسکین فقیر که برانند و ندانند چه باشد گنهش
3 نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی دل چرا امیبری از کس چو نداری نگهش
4 قاصد یارم و با تیرگی بخت نشاط حرفی از جعد خطش دارم و چشم سیهش