1 وقت است که تن جان شود و جان همه دلدار ای خون شده دل خانه بپرداز زاغیار
2 تا شمع براهش برم ای سینه بر افروز تا گنج نثارش کنم ای دیده فروبار
3 هر یک من و زاهد شده خرسند بکاری تا غیرت داور چه کند عاقبت کار
4 من پای تو میبوسم و او پایه ی منبر من دست بسر میزنم او دسته ی دستار
1 شب عید است بیا تا لب ساغر گیریم غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
2 دور ماه فلک امروز بپایان آمد وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
3 سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
4 شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
1 ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
2 باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
3 طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
4 در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
1 ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
2 تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
3 چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
4 بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
1 بدین درگه یکی را سر شکستند یکی تا اندر آید در شکستند
2 درون خانه جز بیرون در نیست اگر بستند در یا در شکستند
3 تو گر آرام جویی رام شو رام که ما را از رمیدن پر شکستند
4 چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم مرا هم توبه هم ساغر شکستند
1 زلف بر پا فکنده از سر ناز ما گرفتار این شبان دراز
2 نظری داشت با نظر بازان لعبت شوخ و شاهد طناز
3 سپر از دیده بایدش آورد هر که از غمزه گشت تیرانداز
4 منع عاشق توان ز شاهد لیک حذر از شاهدان عاشقباز
1 ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
2 بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
3 از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
4 یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون روزگاریست که در دیده گهرها داریم
1 تمام عیبم و از عیب خویش بی خبرم که حسن روی تو نگذاشت عیب خود نگرم
2 همین نه بنده ی نا سودمند بی هنرم بدی و زشتی و عیب است پای تا بسرم
3 بدین بدی که منم کس مرا نداند و من از آنچه دانم دانم که باز من بترم
4 اگر به بیهنری خواندم زهی تشریف که فضل خواجه بپوشد معایب دگرم
1 از سر کوی سلامت سفری میباید بر سر راه ملامت گذری میباید
2 عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب که زخون جگرش ما حضری میباید
3 لوح دل سر به سر از گرد هوس گشت سیاه شستوشویی به خود از چشم تری میباید
4 ترسمت سر خجل از خاک بر آری که به حشر یادگاری به رخ از خاک دری میباید
1 هیچ عاقل بخانه بندد نقش تا ببندد گذار سیلابش
2 از خرابی بن نشاط چه غم در شکن سقف و بر کن ابوابش
3 تا نیاید فرود بام سرای بر نتابد بحجره مهتابش
4 قصه کوتاه کن که به باشد اختصار سخن ز اطنابش