1 مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
2 تا چند درد زهر بکامم زجام غیر زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
3 ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
4 توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
1 شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
2 ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
3 دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
4 خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
1 یا بیا افتادگان را دست گیر، افتاده باش یا نداری دست دل بردن برو دلداده باش
2 خامه ی نقش آفرینت هست، لوحی ساده جو ورنه پیش خامهٔ نقاش لوح ساده باش
3 گر بسر سودای غوغای خداوندیت هست خواجه شو، یابنده شو و زهر غمی آزاده باش
4 دست افکندن نداری پای افتادن که هست هر کجا دستی بر آید ز آستین، افتاده باش
1 جوی شهد است لعل سیرابش تشنگی میفزاید از آبش
2 روز ما نذر طره ی سیهش بخت ما وقف چشم پر خوابش
3 دل مسکین و جعد مشکینش جان بی تاب و زلف پرتابش
4 حیف باشد بدین لطایف حسن که نباشد بکام احبابش
1 هیچ عاقل بخانه بندد نقش تا ببندد گذار سیلابش
2 از خرابی بن نشاط چه غم در شکن سقف و بر کن ابوابش
3 تا نیاید فرود بام سرای بر نتابد بحجره مهتابش
4 قصه کوتاه کن که به باشد اختصار سخن ز اطنابش
1 لبم از آتش دل میزند جوش بگوشم باز میگویند خاموش
2 زیادت رفته باشم من عجب نیست که من از یاد خود گشتم فراموش
3 ندیدم با تو هرگز خویشتن را که هر گه آمدی من رفتم از هوش
4 بیا در دست اگر تیغ است اگر جام بده در جام اگر زهر است اگر نوش
1 اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
2 بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
3 غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
4 به همعنانی طفلان نی سوار بماند چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
1 زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
2 وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
3 اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
4 جمال او همه حسن است از نقاب بر آر وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
1 افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
2 ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
3 این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
4 آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
1 آگه از زخمم نگشتی ای شکار افکن دریغ غافل از ضیدم گذشتی از تو آه، از من دریغ
2 بی خبر بگذشتی ای برق جهانسوز از برم بود در راهت بامیدی مرا خرمن، دریغ
3 در میان دیده بودی نی کنار جویبار باغبانی بود سروت را اگر چون من، دریغ
4 آتشین گلها نگر پر عقده سنبلها ببین جای جان و دل به خارو و خاکشان مسکن، دریغ