1 روز طرب و خرمی دولت و دین است دوران زمان شاد به دارای زمین است
2 میگفت و همی دید در آیینه بمژگانش آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
3 میگفت و همی خست بدندان لب خندانش لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
4 نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
1 این سرما و آن خم زنجیر اوست میبرد تا هر کجا تقدیر اوست
2 حل شود این عقده های پیچ پیچ رشته ی ما درید تدبیر اوست
3 گاه آبادش کند گاهی خراب ملک ما در قبضه ی تسخیر اوست
4 کشته ی او زنده ماند جاودان آب حیوان بر لب شمشیر اوست
1 غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
2 هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
3 آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
4 نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
1 شمشیر بدست آمد سر مست زجام است بادا بحلش خون من ار باده حرام است
2 مفتون توام من نه بر آن طلعت و گیسو آنجا که بهشت است نه صبح است و نه شام است
3 وقتی ز خرابات به خلدم گذری بود کوثر نبود خوشتر از آبی که بجام است
4 شادی جهان زود مبدل بغم آید آنرا که بغم شاد شود عیش مدام است
1 از خواجگان کرامت و از بندگان خطاست آنجا که فضل تست چه باک از گناه ماست
2 ما را امید خواجه بسی به زطاعت است آن بنده مجرم است که نومید از خداست
3 جز عجز و نیستی نپذیرند ارمغان از ما که بازگشت بدر گاه کبریاست
4 سلطان عشق خیمه برون زد زهر دو کون مارا از این چه غم که جهان سر بسر فناست
1 فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
2 نرگس گواه من که نباشد ببوستان چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
3 ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
4 حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
1 مهی امشب مگر در خانهٔ ماست که عالم روشن از کاشانهٔ ماست
2 به آبادی مبر ای خواجه رنجی ببین گنجی که در ویرانهٔ ماست
3 ملامتها که بر من کردی امروز روا بر ناصِح فرزانهٔ ماست
4 بگو با عاقلان زنجیر زلفش نصیب این دل دیوانهٔ ماست
1 راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
2 تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
3 خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
4 خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
1 سرم خوش است و دو عالم بمدعای من است بهر چه می نگرم گویی از برای من است
2 بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
3 دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم که نیستم من و هستی او بقای من است
4 شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب که چشم عالمی امروز در قفای من است
1 جانم بلب و جام لبالب ز شراب است فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
2 گفتم شب امید من از چهره بر افروز گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
3 سودی ندهد پند، بگویید بناصح: کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
4 بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است