1 فرخنده پیکریست که سر در هوای تست فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
2 سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
3 امروز اگر بباد رود در رهت چه باک فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
4 گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست کاری نکرد بنده که گوید برای تست
1 حاجت بعرض حاجت و اظهار حال نیست آنجا که جود اوست مجال سؤال نیست
2 از پیشگاه عشق مثالی رسیده است جستم زعقل چاره بجز امتثال نیست
3 دل داده ایم و سر بکمندت نهاده ایم سر را مجال از تو و دل را ملال نیست
4 سرتاسر جهان همه دشمن اگر بود ما را بغیر دوست کسی در خیال نیست
1 نام تو کلید بستگیها یاد تو دوای خستگیها
2 دل میشکند شکنج زلفت ای مرهم دلشکستگیها
3 تاری ز کمند گیسوانت پیوند بسی گسستگیها
4 با رشتهٔ عقل غم سرشته در رشتهٔ عشق رستگیها
1 فرخنده طایری که گرفتار دام تست فرخنده تر از آن که گذارش ببام تست
2 آسوده بیدلی کخ بکویت کند مقام آسوده تر دلی که در آنجا مقام تست
3 از پای تا بفرق بکام منی ولی شادی نصیب کام کسی کو بکام تست
4 تشریف نیستی ز تو خاصان گرفته اند هستی کاینات ز انعام عام تست
1 فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
2 نرگس گواه من که نباشد ببوستان چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
3 ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
4 حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
1 رقیب را مگر الفت بپاسبان باقیست که باز نقش سجودش بر آستان باقیست
2 بناتوانیم ای دوست جای رحم نبود که شد اگر چه دلم خون هنوز جان باقیست
3 مشوی روی من ای چشم خونفشان کاین گرد بیادگارم از آن خاک آستان باقیست
4 چه جای گریه بود مغتنم شمار ای چشم غبار ره که ز دنبال کاروان باقیست
1 خاک بادا بسری کش اثر از سنگی نیست چاک آن سینه که کارش بدل تنگی نیست
2 ادب بندگی از خیل خردمندان جوی عاشقان را بجز از عشق تو فرهنگی نیست
3 راه عشاق زند مطرب از این پرده تو نیز پرده بردار کزین خوبتر آهنگی نیست
4 من که بد نام جهانم بخرابات شوم که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
1 هر کرا دل با خدای مطلق است ناخدا موج است و دریا زورق است
2 غرقه در دریا همی جوید کنار چون کند آن کو بخود مستغرق است
3 نیست باید شد زخود تا هست شد سلب خود از خود حدیثی مغلق است
4 جان زجانان، تن زخاک آمد پدید هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
1 ای فروغ ماه از شمع شبستان شما چشمهٔ خور جرعهای در بزم مستان شما
2 عشق دارد صیدگاهی نغز و دلکش کاندر آن صید شیران میکند آهوی چشمان شما
3 زلف مشکین خم به خم بر طرف رو چوگانصفت ای دل عشاق مسکین گوی چوگان شما
4 عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست آری آری عشق باشد مرد میدان شما
1 این سرما و آن خم زنجیر اوست میبرد تا هر کجا تقدیر اوست
2 حل شود این عقده های پیچ پیچ رشته ی ما درید تدبیر اوست
3 گاه آبادش کند گاهی خراب ملک ما در قبضه ی تسخیر اوست
4 کشته ی او زنده ماند جاودان آب حیوان بر لب شمشیر اوست