1 درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
2 از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر بکجا باز برم این سر بی سامان را
3 چه عجب خلق اگر از تو بغفلت گذرند آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
4 دیده بستم که دل از یاد توام بستان است جز برویت نگشایم در این بستان را
1 جز بجان کس نشناسد صفت جانان را هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را
2 نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را
3 هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست آتش افروز بخاری نخرد بستان را
4 ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
1 منع نظاره روا نیست تماشایی را ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
2 یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است که بخود ره ندهد عاشق هر جایی را
3 وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
4 ساقی امشب می از اندازه فزون میدهدم تا بشویم بقدح دفتر دانایی را
1 آب گو بگذر ز سر این خانه را وقت شد، ویران کن این ویرانه را
2 صوفیان مستند و زاهد بی خبر از که پرسم من ره میخانه را
3 شعله ی شمع است کاتش زد بجمع خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
4 مست آن بزمم که مستانش کنند ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
1 یا رب که چشم بد نرسد آن نگاه را وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
2 آن خم بخم سلاسل مشکین پرشکن کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
3 آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن آن رسم برشکستن طرف کلاه را
4 بر دسته دسته زلف معنبر در آینه بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
1 به یاد آرید یاران مردن حسرتنصیبی را اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
2 شوید آسوده تا از غم دهمتان جان به آسانی بیارید ای پرستاران به بالینم طبیبی را
3 ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد به شهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
4 ندیدم گل که تا دانم تو زان نیکوتری یا نه همیبینم چو خرد نالان به کویت عندلیبی را
1 پیداست سر وحدت از اعیان اماتری العکس فی المرایا والنقش فی القوی
2 شد مختلف بمخرج اگر نه چه شد که هست یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
3 هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندار آن از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
4 عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
1 شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب ببوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
2 بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
3 هزار جرم شمردم بخود چو رفتی دوش شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
4 ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت فسانه ایست که نقشی نمیزند در آب
1 حل العزام خلو اذا مهجة کئیب درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
2 رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
3 بنهاده یار گوش بغوغای غیر و هست گوهر فشان نشاط زگفتار دلفریب
4 گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
1 از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
2 یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
3 گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
4 بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت