1 تنها نه من که چشم جهانی بروی تست روی نیاز خلق زهر سو بسوی تست
2 بیچاره آن که از تو بغفلت گذشته است غافلتر آنکه با تو و در جستجوی تست
3 جان میدهم ببوی سر زلف دلفریب کان خود شمیمی از قبل خاک کوی تست
4 هر جا شکفته طلعتی از طرف شاخ تو هر جا کشیده قامتی از فیض جوی تست
1 درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
2 از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر بکجا باز برم این سر بی سامان را
3 چه عجب خلق اگر از تو بغفلت گذرند آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
4 دیده بستم که دل از یاد توام بستان است جز برویت نگشایم در این بستان را
1 غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
2 هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
3 آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
4 نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
1 درد ما را نوبت بهبودی است وین غم ما آیت خشنودی است
2 باز گشتستم ز سودای جهان سودما بر کف یکی بی سودی است
3 در فراقت چیست دانی حال دل با همان حالت که با ما بودی است
4 با غم او خوش بود وقت نشاط گر نداند کس که این خشنودی است
1 جز بجان کس نشناسد صفت جانان را هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را
2 نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را
3 هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست آتش افروز بخاری نخرد بستان را
4 ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
1 من و دل را بکویی منزلی بود که در هر سو دلی با بیدلی بود
2 چرا خود عشق زینسان مشکل افتاد که آسان شد از وهر مشکلی بود
3 میان بحر ره گم کرده ای را چه سود ار رهبری بر ساحلی بود
4 دل از پیش و من از پی تابکویش شهیدی رهنمای بسملی بود
1 آب گو بگذر ز سر این خانه را وقت شد، ویران کن این ویرانه را
2 صوفیان مستند و زاهد بی خبر از که پرسم من ره میخانه را
3 شعله ی شمع است کاتش زد بجمع خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
4 مست آن بزمم که مستانش کنند ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
1 نشناخت دل از زلف تو ویرانهٔ خود را دیوانه و شب گم نکند خانهٔ خود را
2 از کوی تو میآیم و از خود خبرم نیست پرسم مگر از غم ره کاشانهٔ خود را
3 در خانهٔ ما یار و عجب آنکه ز هرکس جستیم خبر دادن نشان خانهٔ خود را
4 بیوعده نشستیم به ره منتظر اما با یار نگفتیم ره خانهٔ خود را
1 حلقهای خواهم به گوش ای عشق از زنجیر دوست افسری آنگه به سر از گوهر شمشیر دوست
2 زلف خود پرتاب میسازد که میترسد مگر برنتابد با دل دیوانهام زنجیر دوست
3 عقل در گنجینهٔ سر لوحی از تدبیر یار عشق در آیینهٔ جان عکسی از تقدیر دوست
4 شمع جانافروز خواهد کلبهٔ تاریک ما عشق عالمسوز خواهد حسن عالمگیر دوست
1 سر نهادیم بسودای کسی کاین سر ازوست نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر ازوست
2 گر گل افشاند و گر سنگ زند چتوان کرد مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر ازوست
3 کر بتوفان شکند یا که بساحل فکند ناخداییست که هم کشتی و هم صرصر ازوست
4 من بدل دارم و شاهد برخ و شمع بسر آنچه پروانه ی دلسوخته را در پر ازوست