1 صبح است و گشادند در دیر مغان را پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
2 ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
3 وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم از روی دل غمزده گرد دو جهان را
4 سرمست خرامیم بباغی که در آنجا بر دامن گل دست ندادند خزان را
1 وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
2 کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
3 تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
4 جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
1 از خواجگان کرامت و از بندگان خطاست آنجا که فضل تست چه باک از گناه ماست
2 ما را امید خواجه بسی به زطاعت است آن بنده مجرم است که نومید از خداست
3 جز عجز و نیستی نپذیرند ارمغان از ما که بازگشت بدر گاه کبریاست
4 سلطان عشق خیمه برون زد زهر دو کون مارا از این چه غم که جهان سر بسر فناست
1 پیوند غمت گسستنی نیست صید تو ز قید رستنی نیست
2 پیمانه شکسته ایم و خم نیز این توبه دگر شکستنی نیست
3 گردی که ز راه عقل خیزد بر دامن ما نشستنی نیست
4 عهدی که توان گسستن او را در مذهب عشق بستنی نیست
1 جانم بلب و جام لبالب ز شراب است فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
2 گفتم شب امید من از چهره بر افروز گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
3 سودی ندهد پند، بگویید بناصح: کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
4 بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
1 یا رب که چشم بد نرسد آن نگاه را وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
2 آن خم بخم سلاسل مشکین پرشکن کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
3 آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن آن رسم برشکستن طرف کلاه را
4 بر دسته دسته زلف معنبر در آینه بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
1 صبح است و بهار است و گل و نقل و نبید است ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
2 صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
3 زاغ از قبل شاخ خزید ست بکنجی وان خال سیه نیز برخ گوشه گزیدست
4 بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن کاین دست بسر بر زده آن جامه دریدست
1 هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
2 فرصت مده زکف که دوا می نمیکند این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
3 جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
4 یک سو امید رخت ببندد که الرحیل یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
1 چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
2 تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
3 تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
4 دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
1 کشور دل از جهانی دیگر است این زمین را آسمانی دیگر است
2 ای جهان از راه ما بردار دام طایر ما زآشیانی دیگر است
3 ای فلک از بخت ما بر گیر رخت کوکب ما ز آسمانی دیگر است
4 ما در این راه ایمنیم از رهزنان نقد ما با کاروانی دیگر است