1 ساقی سیمین برم جام شراب آورده است آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
2 چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش (همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است)
3 (نرگش شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب) کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
4 مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز گرنه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
1 عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
2 اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
3 بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
4 آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
1 اگر گویم که مهر و مه، ز رخسارت حیا باشد وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
2 ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
3 ز چین و جعد گیسویت مرنج ار دم زند نافه چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
4 وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
1 ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
2 نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
3 سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
4 چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
1 احوال درد ما بر درمان که میبرد؟ وین تشنه را به چشمه حیوان که میبرد؟
2 غرقم در آب دیده گریان و خون دل وین ماجرا بدان گل خندان که میبرد؟
3 ما ذرهایم در خم چوگان زلف دوست تا گوی وصل آن مه تابان که میبرد؟
4 (ای دل اگر نه جذبه فضلش مدد کند زین بحر بیکرانه به در، جان که میبرد)
1 شمع رویت صفت نور تجلی دارد بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
2 بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین در کنار آمد و لوح الف و بی دارد
3 بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد
4 حال مجنون گرفتار چه داند عاقل مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد
1 عارفان روی تو را نور یقین می خوانند عروه موی تو را حبل متین می خوانند
2 آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
3 صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
4 نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
1 مهر رخسار تو داغ عشق بر دل میکشد سنبل زلف تو، مه را در سلاسل میکشد
2 منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس جذبهای میآید و جان را به منزل میکشد
3 کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور گر کسی را دل به سوی کعبه گل میکشد
4 پیش رویت سجده آن کو حق نمیداند ز جهل از سجود حق چو شیطان سر به باطل میکشد
1 خون ببار از مژه ای دیده! که دلدار برفت مونس جان و قرار دل بیمار برفت
2 گرچه باشد همه کس را دل آزرده ز درد درد من این که مرا یار دل آزار برفت
3 دوش در صومعه دل ذکر دو زلفت می گفت زاهد خرقه پرست از پی زنار برفت
4 باشد از کار جهان کار تو کام دل من کارم از دست و دل و، دست و دل از کار برفت
1 تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد صد صومعه ویران شد و صد خانه برافتاد
2 بر طور دل افتاد شبی پرتو رویت جان مست تجلی شد و از پای درافتاد
3 در کوی هوای تو قدم کی نهد آن کو کرد از خطر اندیشه و در فکر سر افتاد
4 زاهد که طریقش همه شب ذکر و دعا بود در عشق تو با ناله و آه سحر افتاد