مأوای غمت جز دل پردرد از عمادالدین نسیمی غزل 96
1. مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
1. مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
1. خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
1. در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
1. چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
1. ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
1. ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
1. مهر رخسار تو داغ عشق بر دل میکشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل میکشد
1. سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
1. آن آفتاب دولت بر چرخ ما برآمد
وان زهره سعادت در چنگ ما درآمد
1. روح القدس از کوی خرابات برآمد
مشتاق تجلی به مناجات برآمد
1. تا فضل خدا بر صفت ذات برآمد
مطلوب میسر شد و حاجات برآمد
1. بهار آمد بهار آمد بهارِ سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خُم به جوش آمد