ز بند زلف تو جان مرا از عمادالدین نسیمی غزل 72
1. ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد
دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد
1. ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد
دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد
1. تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد
صد صومعه ویران شد و صد خانه برافتاد
1. تا پرده ز رخسار چو ماه تو برافتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
1. کس بدین آیین حسن از مادر گیتی نزاد
تا ابد چشم بد، از روی تو یارب دور باد
1. دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد
جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد
1. ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
1. دلی دارم که در وی غم نگنجد
چه جای غم؟ که شادی هم نگنجد
1. گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
1. شمع رویت صفت نور تجلی دارد
بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
1. احوال درد ما بر درمان که میبرد؟
وین تشنه را به چشمه حیوان که میبرد؟
1. کیست آن سرو که بر راه گذر میگذرد
نور چشم است که بر اهل نظر میگذرد
1. دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد
دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد