1 ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
2 ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
3 ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز معلوم شد کز آتش دل درگرفته ای
4 با زاهدان صومعه اسرار می مگوی ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
1 ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی
2 تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی
3 تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی
4 جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی
1 دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
2 سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
3 مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
4 رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
1 با غیر مگو حالم، کاغیار نداند به پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
2 از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
3 با غیر نمی گویم سر سخن عشقت گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
4 سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن اسرار سر عارف گر دار نداند به
1 ماییم دل ز عالم بر زلف یار بسته از دست پرنگارش دل در نگار بسته
2 سودای چشم مستش در جان و دل نشسته در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
3 باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
4 ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
1 عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
2 مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
3 کیش من و دین من روز جزا این بود کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
4 خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت هست یقینم درست، نیست گمانم در این
1 باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
2 شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
3 ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
4 تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
1 جام شراب و ساقی زیبا و بانگ نی یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
2 از زهد باریا چو نشد کار ما تمام ماییم بعد از این و خرابات و جام می
3 مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
4 خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت ظل ظلیل عشق ز تشویق گشت طی
1 فضل حق میدهدم هردم از این می جامی که ندارد چو ابد مستی او انجامی
2 شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس کآتش انی اناالله نداند خامی
3 صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
4 دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
1 گوهر دریای وحدت آدم است، ای آدمی گر چو آدم سر اسما را بدانی آدمی
2 زنده باقی شو، ای سی و دو نطق لایزال حاکم نطقی و نطق عیسی صاحب دمی
3 گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت روشنت گردد که هم جمشید و هم جامی جمی
4 جان اگر خوانم تو را، باشد بدین معنی درست کز سر تحقیق می دانم که جان عالمی