1 مطلع نور تجلی آفتاب روی اوست لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
2 قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
3 عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
4 خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
1 خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد ور جور کنی هست روا دور نباشد
2 عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
3 چشمت به جفا خون دلم می خورد اما این مردمی از ترک خطا دور نباشد
4 ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
1 ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
2 تن در جفای او نه و از غم مدار باک کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
3 قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
4 دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
1 صاحب نظران قیمت سودای تو دانند خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند
2 بردار ز رخ دامن برقع که محبان از شوق جمال گل تو جامه درانند
3 تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
4 از کوی خودم گر تو برانی که نرانی غم نیست اگر جمله آفاق برانند
1 تا پرده ز رخسار چو ماه تو برافتاد از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
2 بود آتش رخسار تو چون میوه توحید از بهر کلیم آتش از آن در شجر افتاد
3 با لاله صبا شرح گل روی تو می کرد دلسوخته را آتش غم در جگر افتاد
4 مرغی که برش خرمن هستی به جوی بود دام شکن زلف تو را دید و درافتاد
1 آنان که به تقلید مجرد گرویدند دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
2 خورشید یقین از افق غیب برآمد این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
3 نزدیکتر از مردم چشم است ولیکن بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
4 دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر در وادی جهل از پی پندار دویدند
1 سر چه باشد که نثار قدم یار کنند یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
2 قبله جان نبود جز رخ جانان زانرو عاشقان قبله خود ابروی دلدار کنند
3 کی تواند شدن از سر انا الحق واقف هر که او را غم آن است که بردار کنند
4 شرطش آن است که بر دار ببیند خود را هر که از فضل تواش واقف اسرار کنند
1 ای نور رخت مطلع انوار هدایت معلوم نشد عشق ترا مبداء و غایت
2 بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند روزی که نبود از قلم و لوح حکایت
3 از دشمنی خلق جهان باک ندارد آن را که بود از طرف دوست حمایت
4 گر لطف تو همراه شود بی خردان را گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت
1 خلاق دو عالم بجز از فضل خدا نیست او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
2 آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
3 در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
4 تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
1 رفتم اینک از سر کوی تو ای جان! خیر باد زحمتی گر بود کردم بر تو آسان خیر باد
2 خیر بادی کوی یاران را که در روز وداع رسم میباشد که میگویند یاران خیر باد
3 وه که میباید به ناکام از تو دل برداشتن ورنه با جانان کجا هرگز کند جان خیر باد
4 دست هجران توام بس داغها بر جان نهاد من نخواهم برد جان از دست هجران خیر باد