1 ماه بدر از روی خورشیدم حکایت میکند وین سخن در جان اهل دل سرایت میکند
2 گرچه میخواهد که ریزد چشم مستش خون دل زلفش از روی کرم چندین حمایت میکند
3 شهر دل معمور میدارد شه عشقش ولی لشکر شوقش خرابی در ولایت میکند
4 کی تواند محرم اسرار عشق او شدن ابلهی کو تکیه بر عقل و کفایت میکند
1 دلی دارم که در وی غم نگنجد چه جای غم؟ که شادی هم نگنجد
2 میان ما و یار همدم ما اگر همدم نباشد دم نگنجد
3 دلی کو فارغ است از سور و ماتم در او هم سور و هم ماتم نگنجد
4 جز انگشتی که عالم خاتم اوست دگر چیزی در این خاتم نگنجد
1 تا فضل خدا بر صفت ذات برآمد مطلوب میسر شد و حاجات برآمد
2 بی کیف و کم آن کس که چو ما نطق خدا شد چون عیسی مریم به سماوات برآمد
3 از مصحف روی تو به فال من درویش گه نون و گهی سوره صافات برآمد
4 ابلیس چو پیچید سر از سجده رویت مردود خدا گشت و ز جنات برآمد
1 نقش هستی رقم صورت کاشانه ماست مستی کون و مکان از می و میخانه ماست
2 آب حیوان و می کوثری و ماء معین جرعه صافی بی دردی پیمانه ماست
3 زرفشان شمع فلک، مجلس پیروزه لگن عکس رخسار قمر پرتو پروانه ماست
4 فارغ از کعبه و بتخانه و دیریم و کنشت ملک وحدت وطن و قاف قدم خانه ماست
1 دل فغان از جورت ای جان حاش لله چون کند؟ بنده داد از دست سلطان حاش لله چون کند؟
2 جان ما با مهر رویت بست پیمان در ازل نقض آن پیوند و پیمان حاش لله چون کند؟
3 آنچه با من می کند چشم سیاهت با اسیر کافر اندر کافرستان حاش لله چون کند؟
4 درد عشقت در دل من چون ز درمان خوشتر است دل هوای وصل و درمان حاش لله چون کند؟
1 هر که با جام می لعل لبش همدم نیست در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
2 دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
3 کمر صحبت این راه ببندی ور نه هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
4 زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
1 حق بین نظری باید تا روی مرا بیند چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
2 دل آینه او شد کو تشنه دیداری تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
3 از مشرق دیدارش آن را که بود دیده انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
4 آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
1 کیست آن سرو که بر راه گذر میگذرد نور چشم است که بر اهل نظر میگذرد
2 درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را خسته، افتاده همیبیند و در میگذرد
3 غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو تشنه جان میدهد و آب ز سر میگذرد
4 زیردستان جهان را ز زبردستی تو حال چون کار جهان زیر و زبر میگذرد
1 قبله عشاق عارف صورت رحمان بود جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
2 پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه! قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
3 زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
4 نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است محرم این نکته جان عاشق حیران بود
1 عقل را سودای گیسوی تو مجنون میکند فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون میکند
2 هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله در کلام کبریا قبل از «قلم» «نون» میکند
3 صورت روی تو بر هر دل که میآید فرو نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون میکند
4 آن که میخواند به لؤلؤ نظم دندان ترا بیادب، کمحرمتی با دُرّ مکنون میکند