1 الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
2 چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟ کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
3 می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
4 ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
1 گرچه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
2 نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
3 چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
4 سالکان را در طریق کعبه وصل رخت منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
1 سلطان غمت را دل پردرد مقام است آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
2 در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید کار دلم از دولت وصل تو تمام است
3 جز پختن سودای سر زلف تو در سر دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
4 ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
1 چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
2 چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
3 محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم که نون نطق الهی حقیقت ما شد
4 به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
1 گر سعادت نظری بر من زار اندازد بر سرم سایه سرو قد یار اندازد
2 دور از آن یار و دیارم نظر سعد کجاست تا مرا باز بدان یار و دیار اندازد
3 آن که شد مست غرور از می پندار امروز منتظر باش که فرداش خمار اندازد
4 سببی ساز خدایا که طبیبم نظری بر دل خسته بی صبر و قرار اندازد
1 در کوی خرابات مناجات توان کرد در طور لقا عیش خرابات توان کرد
2 گر بازی شطرنج خط و خال تو این است لیلاج جهان را به رخت مات توان کرد
3 ای زاهد مغرور به طاعت مکن افغان شیخی به چنین کشف و کرامات توان کرد
4 گر مرکب تحقیق توانی به کف آری سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
1 کس بدین آیین حسن از مادر گیتی نزاد تا ابد چشم بد، از روی تو یارب دور باد
2 جور حسنت گرچه بسیار است و بی پایان، ولی از تطاول های زلفت، ای امیر حسن، داد
3 کرده ام در سر هوای زلف آتش مسکنت گرچه می دانم که زلفت می دهد سرها به باد
4 از برم رفتی و یاد از من نیاوردی دگر ای ز یادت رفته یادم، هر دمت صد بار یاد
1 گل صدبرگ من سنبل بر اطراف سمن دارد رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
2 عذارش گرچه از نسرین سواد مشک پیدا کرد ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
3 به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
4 سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
1 چنین که چهره خوب تو دلبری داند نه حسن حور و نه رخساره پری داند
2 به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست که همچو لعل لبت روحپروری داند
3 ستمگری نه پریچهره مرا کارست که هرکه هست پریرو ستمگری داند
4 نشان آینه جم ز جام لعلش پرس که جم، حقیقت جام سکندری داند
1 حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
2 دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
3 طهارتی که نسازی به خون دل، می دان که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
4 متاب روی ز خدمت که بر در محمود طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست