1 هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت
2 با دهانت نکتهای میگفتم از اسرار غیب سالک از راه حقیقت خردهها بر ما گرفت
3 تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا آهوی چین نافه خود را به زیر پا گرفت
4 در ز رشک نظم دندان تو و گفتار من شد ز چشم افتاده چون اشک و ره دریا گرفت
1 ای سایه الهی ظل همای زلفت جانها اسیر چشمت، سرها فدای زلفت
2 زلفت به هر دو عالم نفروشم ای پریرخ کاین مختصر نباشد عشر بهای زلفت
3 کی جاودان بماند اندر بقای رویت جانی که نیست او را، در سر هوای زلفت
4 چون جان ماست ای جان، زلف تو جان ما را جانی که هست در تن، باشد به جای زلفت
1 چشمی که جز مطالعه روی او کند آن به که بر جهان در منظر فرو کند
2 از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
3 دولت در آن سر است که چوگان زلف یار غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
4 در مهر روی او تن ما گر شود رمیم اجزای ما هنوز تمنای او کند
1 مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی است ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی است
2 هرکس از جام ازل گرچه به نوعی مستند چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی است
3 صورت آدم و حوا به حقیقت دام است معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی است
4 گرچه بسیار بود قصه و افسانه عشق چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی است
1 آن که بر لوح رخت خط الهی دانست بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
2 آن که می گفت که روی تو به مه می ماند چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
3 زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
4 چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟ قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
1 ای که از فکر تو پیوسته سرم در پیش است دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
2 گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
3 جور خوبان ز وفا گرچه بود بیش، ولی ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
4 دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
1 در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
2 گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد؟
3 گفتی به غمزه هردم بنوازمت به تیری زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
4 در عشق اگر چه دارم صدگونه غصه بر دل زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
1 دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
2 بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بیرحمت به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
3 به دلداری دل عاشق چه باشد گر همیجویی نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
4 به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
1 یار ما صاحب حسن است جفا چون نکند می کند، خوب، جفا دلبر ما، چون نکند
2 خسرو کشور حسن است و ملاحت یارم جور بر عاشق مسکین گدا چون نکند
3 دلم از باد صبا بوی سر زلفش یافت جان فدای قدم باد صبا چون نکند
4 می کند جور و ز من چشم وفا دارد یار عاشق دلشده با یار وفا چون نکند
1 گشودم در ازل مصحف، رخ یارم به فال آمد زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
2 ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
3 غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را ز خوان «نحن نرزق» چون نصیب ما وصال آمد
4 رموز «من لدن» بر من از آن شد مو به مو روشن که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد