1 ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
2 دگر چون با دلم لعلش نهان در گفتوگو آمد صدای ناله زار دل ریشم به هرجا شد
3 به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت دل پردرد بیمارم ز عشقش بیسر و پا شد
4 به هر نقشی که خود میخواست رخ بنمود در عالم گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
1 دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت
2 آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت
3 جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟
4 آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت طعم حیات و لذت جان در مقال یافت
1 ای دهانت پسته خندان من خاک پایت چشمه حیوان من
2 زلف و رخسار تو، ای خورشید حسن! لیلة القدر و مه تابان من
3 جان شیرینم فدای لعل تو کو بسی شیرین تر است از جان من
4 در بهشت جاودانم تا که هست روضه کویت سرابستان من
1 تا منور شد ز خورشید رخ او دیدهام در همه اشیا ظهور صورت او دیدهام
2 از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت تا چو موسی نطق آن شیریندهان بشنیدهام
3 کافرم گر، دیدهام بیعشق او چندان که من گرد اقلیم وجود خویشتن گردیدهام
4 کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه من که در میخانه چون می سالها جوشیدهام
1 بر سینه من ناوک مژگان زده ای باز در جان و دلم آتش هجران زده ای باز
2 من در غم عشق تو همی سوزم و سازم کز حسن سراپرده سلطان زده ای باز
3 خونابه ز چشم من بیچاره روان شد تیر دگرم بر دل و بر جان زده ای باز
4 زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد وه کز همه سویم ره ایمان زده ای باز
1 دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
2 مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
3 در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
4 داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
1 ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
2 بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
3 عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
4 سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
1 بازآ که بی رویت شدم سیر از جهان و جان خود یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود
2 ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود
3 تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم در حسرت لعل لب و دردانه دندان خود
4 هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود
1 چشم مستش به خواب میبینم کار تقوی خراب میبینم
2 دیده را از خیال لعل لبش ساغر پر شراب میبینم
3 عکس رویش میان دیده مدام همچو ماهی در آب میبینم
4 پیش زاهد اگرچه عشق خطاست من عاشق صواب میبینم
1 سر خدا که بود نهان در همه جهان شد آشکار از کرم فضل (در) جهان
2 افشاند فیض فضل به دامان روزگار چندین جواهر ازل از کان کن فکان
3 کشف غطا، عطا شده اصحاب فضل را بر رغم ذریات شیاطین انس و جان
4 اشیا، تمام، شد متکلم به نطق حق گر نیست باور انطقناالله را بخوان