1 فضل اله یار شد یار دگر چه میکنم قوت دلم به جز غمش خون جگر چه میکنم
2 بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه میکنم
3 مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا معدن لعل و در شدم نقره و زر چه میکنم
4 سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه میکنم
1 با روی او مگو که ز گلزار فارغیم کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
2 ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
3 با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
4 اغیار نیست در ره وحدت اگر بود بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
1 آن کو نظر به روی تو کرد و خدا ندید محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
2 بینا به نور معرفت حق کجا شود آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
3 سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
4 عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
1 صراحی میزند هردم انالحق بده ساقی می جام مروق
2 من از حلق صراحی میشنیدم به وقت صبح تسبیح مصدق
3 ببین در صورت خوبان که از می عرق چون میزند هردم معلق
4 می و ساقی به غایت سازگار است ولی با خاطر پاک محقق
1 ما حاصل از حیات رخ یار کردهایم عهدی به یار بسته و اقرار کردهایم
2 منصور شد ز دولت عشق تو کار ما بردار سر که عزم سر دار کردهایم
3 ما ملتفت به زهد ریایی نمیشویم زان، رو به کنج خانه خمار کردهایم
4 صوفی به زهد ظاهر اگر فخر میکند آن فخر ننگ ماست کز او عار کردهایم
1 هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
2 هر آن ظاهر که میبینی منم صورت به عین او هر آن ناظر که دریابی در او سری است پنهانم
3 منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم
4 دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بیپایان همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم
1 گر شبی بازآید از در شمع جان افروز من بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من
2 گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب مطلع اقبال گردد طالع فیروز من
3 تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار دیده گریان است و می سوزد دل پرسوز من
4 پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من
1 گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
2 باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
3 جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
4 کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
1 به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
2 مرا چون عود میسوزی و بوی من همیآید که روزی یا شبی ناگه (بگیرد) دامنت دودم
3 من از دیده چهها دیدم! چهها آورد بر رویم که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
4 به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
1 ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن باب الفتوح میکده را فتح باب کن
2 در وجه باده خرقه پشمین ما ببر مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
3 بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
4 بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن