1 در خمارم ساقیا! جام جمی میبایدم محرم همدم ندارم، همدمی میبایدم
2 دارم از زلف پریشانش حکایتها بسی خلوت بیمدعی با محرمی میبایدم
3 خشک شد لب ز آتش دل در جگر آبم نماند ای مه از دریای فضلت شبنمی میبایدم
4 شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی میبایدم
1 ز من که طایر قافم نشان عنقا پرس ز من که ماهی عشقم رسوم دریا پرس
2 (ز من که خادم خمار و ساکن دیرم رموز باده اسرار و جام صهبا پرس)
3 صفای باطن رندان مست دردآشام به نور طلعت جام از می مصفا پرس
4 حدیث توبه و زهد از کجا و من ز کجا بیان این خبر از زاهدان رعنا پرس
1 گر طالب بقایی اول فنا طلب کن واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
2 بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
3 ای طالب هویت فانی شو از انیت اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
4 گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
1 تا شنیدم سخن فضل خدا در کپنک مست و مجنون شدهام بی سر و پا در کپنک
2 کپنک پوشی جان وصلت درویشان است بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
3 کپنک پوش علی بود که پوشید نمد شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
4 (کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
1 گوهر گنج حقیقت به حقیقت ماییم نور ذات جبروتیم که در اشیاییم
2 گر طلبکار خدایید و ندارید انکار از سر صدق بیایید که تا بنماییم
3 گرچه در پرده غیبیم چو اسرار نهان از پس پرده چو خورشید فلک پیداییم
4 ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود در دو عالم اگر امروز اگر فرداییم
1 در ضمیرم روز و شب نقش تو میبندد خیال جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
2 هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
3 جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
4 دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
1 جان به لب تا نرسید از تو به کامی نرسید تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
2 آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
3 کی شود محرم اسرار تجلی رخت چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
4 دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
1 مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
2 گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
3 عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
4 نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
1 حدیث لعل تو نتوان بدین زبان گفتن بدین زبان سخن جان نمی توان گفتن
2 ز سر عشق تو چون غنچه وار دارم لب که سر عشق تو نتوان در این جهان گفتن
3 دهان تنگ تو را چون کنم حکایت، هیچ نمی توان سخنی از سر گمان گفتن
4 چگونه نسبت قدت کنم به سرو روان که سرو را نتوان این چنین روان گفتن
1 مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمیباید چنین مخمور و مستی را مِیِ دیگر نمیباید
2 چو می در خُم همیجوشم، بدین سر پرده میپوشم ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمیباید
3 بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمیباید
4 به جز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس که اهل ذوق را نقلی جز این شکّر نمیباید