1 بر من جفا ز غمزه یار است والسلام خون در دلم ز جور نگار است والسلام
2 ای صبح! دم ز مهر مزن کافتاب ما رخسار آن خجسته عذار است والسلام
3 ای باد! اگر به زلف نگارم رسی بگو دل بی تو بی شکیب و قرار است والسلام
4 تا هست جام نرگس شهلای او چنین کارم همیشه خواب و خمار است والسلام
1 بیار باده که عید است و روز می خوردن چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن
2 بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟
3 جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم به کید سامری ایمان نخواهد آوردن
4 سجود قبله روی تو می کنم زانرو که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن
1 زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
2 قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
3 گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
4 می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
1 تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
2 گرچه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
3 بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
4 گرچه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
1 قبله عشاق عارف صورت رحمان بود جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
2 پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه! قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
3 زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
4 نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است محرم این نکته جان عاشق حیران بود
1 طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
2 شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟ طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
3 گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
4 دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
1 دولت وصل تو را یافتهام در کپنک نظر لطف خدا یافتهام در کپنک
2 یافتم در کپنک آنچه طلب میکردم تو چه دانی که چهها یافتهام در کپنک
3 کپنکپوشم و از طایفههای دگرم شرف این بس که تو را یافتهام در کپنک
4 مکن ای خواجه! مرا در کپنکپوشی عیب زان که من نور خدا یافتهام در کپنک
1 اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور شود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
2 منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
3 یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید شود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
4 رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
1 علت غایی ز امر کن فکان ما بودهایم جمله اشیا را حقیقت، جسم و جان ما بودهایم
2 نقطه اول که قوه خواند ابنمریمش صوت و نطق و حرف و قوت همچنان ما بودهایم
3 ذات بیچونی که هست از عالم ذات و صفات چون نظر کردیم در تحقیق آن ما بودهایم
4 ظاهر و باطن که هست از عالم کون و مکان هردو اسمند و، مسما در میان ما بودهایم
1 من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
2 در شفاخانه روح القدس از دست مسیح خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
3 اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
4 خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام