1 مقام عشق مهرویان دل پردرد میباید دل پردرد جانبازان ز هستی فرد میباید
2 طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن ره مردان مرد است این، در این ره مرد میباید
3 دل و دامن ز آلایش نگه دار ای دل عارف که از زنگ، آینه صافی و ره بیگرد میباید
4 چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن که عاشق را سرشک گرم و آه سرد میباید
1 طالب یار، اول او را یار میباید شدن بعد از آن با عشق او، در کار میباید شدن
2 تا نماند جز وجود یار چیزی در میان از وجود خویشتن بیزار میباید شدن
3 خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا منزوی در خانه خمار میباید شدن
4 تا ابد، سرگشته، گر جویای سر نقطهای در طلب چون چرخ نه پرگار میباید شدن
1 گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
2 مست جمال خود کند عالم امر و خلق را برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
3 مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟ تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
4 بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
1 دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
2 چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
3 چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
4 دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
1 کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
2 گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
3 در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
4 وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
1 ای ز آفتاب رویت روز جهان منور وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
2 سنبل به دور مویت در نار و نار در دل مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
3 ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
4 ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
1 ما مرید پیر دیر و ساکن میخانهایم همدم دُردیکشان و ساغر و پیمانهایم
2 تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده بینیاز از خانقاه و کعبه و بتخانهایم
3 تا از روی شمع رخسار تجلی تاب دوست هر نفس در آتشی افتاده چون پروانهایم
4 مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانهایم
1 تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن ولیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
2 مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
3 اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
4 ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
1 نیستم یک دم ز عشقت ای صنم پروای خود رحمتی کن رحمتی بر عاشق شیدای خود
2 سایه طوبی ز قدت بر سر اندازم شبی تا که برخوردار باشی از قد و بالای خود
3 روز و شب پیش خیالت هستم از جان در سجود عاشق حق کی پرستد جز بت زیبای خود
4 خانه دل جاودان جای تو کردم، حاکمی گر کنی معمور، اگر ویرانه سازی جای خود
1 نه چرخ دیده نه سیاره از بدایت حسن ملک صفت بشری چون تو در نهایت حسن
2 چه صورتی! چه جمالی! علیک عین الله کمال حسن همین است و حد غایت حسن
3 از آفتاب جمالت زوال بادا دور کز او به اوج رسید آفتاب رایت حسن
4 ز خسروان ملاحت تویی بعون الله شهنشهی که بر او ختم شد ولایت حسن