آیینه دل پاک دار، از عمادالدین نسیمی غزل 238
1. آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
1. آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
1. زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
1. نگارا بیسر زلفت پریشانم، به جان تو
به جز زلفت نمیخواهد دل و جانم، به جان تو
1. عاشقم بر قامت رعنای تو
حسن میبارد ز سر تا پای تو
1. دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
1. دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
1. در عشق تو ای مهرو! عاشق چو منی کوکو؟
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
1. ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
1. با غیر مگو حالم، کاغیار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
1. باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
1. ای خیال چشم مستت خون صهبا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
1. ماییم دل ز عالم بر زلف یار بسته
از دست پرنگارش دل در نگار بسته