1 در خرابات عشق وقت سحر راه بردم از آن که بد رهبر
2 در خرابات پیر عشقم گفت اندرون آ، چه می کنی بر در؟
3 در خرابات رفتم و دیدم مجلسی با هزار زینت و فر
4 ساغری بود پر ز دردی درد داد ساقی مرا و گفت بخور
1 ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
2 در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
3 از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود با دو عالم در حدیثی از زبان خویشتن
4 مدتی گنج ظهورت بود در کنج نهان عاقبت گشتی دلیلی در بیان خویشتن
1 باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
2 ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
3 ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
4 ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
1 پیش روی فضل حق جان را یقین قربان کنم سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
2 هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
3 سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
4 علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
1 ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
2 «خالدین » خال سیاهش دان و جنت «وجهه » تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
3 گر ز «الرحمن عل العرش استوی » داری خبر از در طه درآ ای طالب رب رحیم
4 گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
1 قسم به مهر جمالت که جز تو ماه ندارم تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم
2 سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم
3 مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم
4 زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم
1 آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
2 در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
3 ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
4 ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
1 ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
2 گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
3 عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
4 جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
1 ای گل روی تو را حسن و بهایی دگر زلف تو از هر گره نافه گشایی دگر
2 چشم تو از هر طرف کرد جهانی سیه زلف تو در هر سری کرده هوایی دگر
3 گرچه صفا می دهد صبح به عالم ولی صبح جمال تو را هست صفایی دگر
4 گرچه قمر دم زند با رخت از روشنی در رخ تو چون که هست نور و ضیایی دگر
1 ترک شراب کی کنم من که چو رند فاسقم؟ عار ز زهد اگر کنم فخر من است که عاشقم
2 از خط استوا مرا دل چو به شرح سینه بود کشف شدم ز سر او سر «سماء طارق » م
3 ظاهر و باطن جهان هست چون ذات یک وجود ظاهر زیم چو روز من نه که چو لیل غاسقم(؟)
4 کرد دراز قیدها فضل خدای من خلاص زان که دو هفت از خدا طایف بیست عایقم (؟)