گروهی از مردمان گویند که ایزد تعالی بهر مکانی هست و هیچ جای ازو خالی نیست و مر هیچ جای ازو پوشیده نیست و چنان همی دانند که این توحید است و نفی صفات ناستوده است از خدای ما گوئیم که آنچه بهر مکانی هست و هیچ جای ازو خالی نیست و هیچ جای ازو پوشیده نیست آن طبیعت است و عبارت آن طبیعت بدو سخن کشد: یکی قوت فاعله یعنی کار کن، و دیگر ابتدا حرکت و هر کدام از این دو را بگیری هیچ مکان از ایشان خالی نیست، از بهر آنکه مکان و زمان که صورت از ایشان و اندر ایشان پدید آید بوقت صورت کردن چیز اندر نفس بقوت عقل از قوت فاعله و آغاز حرکت خالی نباشد، و نفس و عقل خالی اند از مکان صورت کرده، و مکان خالی نیست از قوت فاعله، اعنی کار کن و آغاز جنبش، چون مکان ازین دو حال خالی نشاید بودن چگونه روا باشد که مبدع حق بمکان حاجتمند بدین دو چیز اندر باشد، سپس از انک عقل و نفس که آفریدگان خدایند از مکان و زمان بی نیازند، و از بهر آنک گفتیم که مکان از قوت فاعله و آغاز جنبش خالی نیست که هر مکانی را حال کردنده است باختلاف احوال از گرما و سرما و تاریکی و روشنایی و تنگی و فراخی و جز آن، و گشتن احوال از قوت گرداننده احوال پدید آید و آن قوه فاعله باشد، و نیز از جنبش باشد گشتن احوال، و گر جنبش نبودی گشتن احوال نبودی، و چون حال مکان کردنده بود از جنبش خالی نبود و همچنین قوت فاعله بدانچ پدید آرد اندر هر مکانی که از گشتن حالها و پدید آمدن جانوران گواهی همی دهد که او بهر مکان حاضرست،و مثال دهیم مر این سخن را چنانک گوئیم: هرگاه توهم کنیم که بعضی از هواء مکان شد بخاری را کز آب برخاست و بر هوا رفت و جای گرفت و آن بخار متمکن شد چاره نیست از صورت کردن قوت فاعله اندران بخار مکان گیر، از آنک اگر بقوت آفتاب آن بخار بگذارد بقوت فاعله گذارد، و گر حرکت کند بقوت فاعله کند ببرتر شدن یا بفروتر آمد پس درست کردیم که طبیعت است آنچه او بهمه مکانها حاضرست و نفس و عقل از مکان برتر است، از بهر آنک نفش و عقل تمام اند و تمام را بمکان حاجت نباشد و طبیعت آنک نگاهبان مکان است چون آتش جوهر او و جوهر هوا از مکان کناره را نگاه دارند و جوهر آب و جوهر خاک میانه مکان نگاه دارند، و گر این گوهر نگاه داشته نبودی بنگاهبانی طبیعت آسمانها و زمین تباه شدندی، و ایزد تعالی حکمت خویش باطل کرده بودی پس گوئیم که طبیعت حدی است از حدود عقل که او شریفتر آفریده است از آفریدگان ایزد تعالی و اوست که بهر مکانی هست و ایزد تعالی بزرگوارتر از آنست که او را بمنزلت طبیعت شاید گفتن، تبارک اسمه و تعالی جده. ,
گوئیم که چاره نیست از آنک مر جسم را نهایت باشد، از بهر آنک حقیقت جسم آنست که مرو را سه بعد است، چون درازا و پهنا و ژرفا و هر یکی از این بعدها دو کناره دارد و میانه ای، و چون بعدهای جسم را نهایت باشد جسم را نهایت باشد و چون جسم را نهایت درست شده باشد که از بیرون این فلک کل که عالم است نه زمان است و نه مکان و نه جرمی تهی است و نه هیچ چیز از چیزهای طبیعی، از بهر آنک همه طبیعیات از اندرون فلک است و فلک محیط است بطبایع، احاطتی طبیعی و ما دانیم که نفس جزئی که امروز اندر زمان است و چو مر این جسد را بیفکند بوهم و فراموش کندش او بحیزی هیولانی و حسی نماند، و هیچ چیز با جوهر او نماند مگر علم محض و چون نفس جزئی اندر مردم است و بر شود سوی بالا، بطلب کردن آنچه از بیرون فلک است بقوت علم، و نفی کند جرم را و جسم را، چه از خالی و چه از پر چیز نیابد مگر اثباتی محض، بیرون این جرم گردنده که فلک است، و چون طبیعیات بکناره رسد حیز نباشد مگر سازنده طبیعیات، و چون نفس جزئی بیرون این فلک حیز نیافت وزو بگذشت، درست شد که آن بر شدن او بعالم لطیف از لطیفی خویش و هم گوشگی با نفس کلی تا ببیند آن سرور لذات عز و شرف روحانی که نفس او اندر ان غرقه شود و گر بر شدن نفس جزئی بعالم لطیف از جهت علم ریاضی نباشد که هندسه ازوست پیدا شود مرورا جوهر نفس کل که محیط است بجرم گردنده احاطت علت بمعلول خویش و احاطت صانع بمصنوع خویش نه چون محیط شدن جسم لطیف بجسم کثیف و محیط شدن نفس کلی بعالم طبیعت محیط شدنی علمی است و احاطت علمی را از اندون و بیرون هر دو یکسان باشد پس درست شد که افلاک و عالم اندر افق نفس کلی است. ,
و نیز گوئیم که آن دلیل که مردم بدو بتواند دانستن که افلاک بهمه حرکات گردانست و متناهی است، و اندر رسیدن او بدین علم بعلمی باشد که پیش از این بدانسته باشد تا آن علم راه نماید مر او را سوی این علم، و آن علم آنست که بداند که هر دایره یی نهایت آن باشد که خطها کز مرکزش بیرون شود هر یکی بر اندازه دیگر باشد تا محیط دائره و بی نهایت دائره بر سر آن خطها باشد، و یافتیم مر خطها را کز مرکز زمین همی بیرون آید که بنهایت همی رسد آنجا که فلک محیط سطح مر وی است که همی گردد، پس آن سطح محیط منتهای عالم است و این دانستن اندر غریزت نفس است پس بدین دانستن که نفس جزئی را حاصل آمد و از راه تعلیم درست گشت که عالم اندر افق نفس کل است. ,
و نیز مردم حکم کنند بر فلک تا فائدها از او بحاصل کنند، و خردمند بداند که فائده اندر فلک از بهر نفس جزئی نهادند و چیزی کز بهر جزئی نهاده باشند ناچاره بهر کل آن جزء نهاده باشند از بهر آنک فائده جزء جز از کل خویش نشاید بود. ,
پس گوئیم چشم بیننده اندر مردم از بهر بازداشتن مضرتهاست از خویشتن و کشیدن منفعتها بذات خویش،و فلک را حاجت نیست بچیزی که بدان مضرت از خویشتن باز دارد یا بدان منفعت بخویشتن کشد، و همچنین گوش شنوا مر مردم را از بهر منفعت گرفتن او بایست از چیزی که او را اندر آن حاجت است، و فلک را حاجت نیست بشنودن چیزها، و همچنین دیگر حواس نایافتن اندر فلکها و یافتن آن اندر مردم همی دلیل کند بر حاجتمندی مردم بدان و بی نیازی فلک از آن پس چون ما یافتیم مردم را که بنفس جزئی همی حکم کند بر منفعتهای فلکی و بیرون آرد فائده ها و حکمتهای او را دانستیم که نفس کلی که این نفس مردم ازو جزئیست مرین فایده ها را اندر فلک نهاد تا نفس جزئی را ممکن است بیرون آوردن آن ازو بنهادن مر حکم را برو بواجبی، وگر نفس کلی اندر فلک این حکمتها ننهاده بودی نفس جزئی آن از او بیرون نتوانستی آوردن پس درست کردیم که فلک با آنچ اندروست اندر افق نفس کلی است تا پیدا شد مر نفس جزئی را نظم و ترتیب آن. ,
سرما و گرما دو کناره است مر اعتدال را، و راحت و لذت اندر اعتدال است، و نفس از اعتدال قرار گیرد، وزین هر دو کناره بگریزد، و همچنین هر حالی ستوده میانجی است بمیان دو حال ناستوده و قول حکماء علم الهی اندرین معنی آنست که گویند«کل مدح هو عدل بین حاشیتی جور» گویند: هر ستایشی دادیست اندر میان دو کناره ستم، چنانک دلیری میانجیست بمیان بد دلی و دیوانگی، و دلیری که میانجی است ستوده است دو کناره او که دیوانگی، و بد دلی است نکوهیده است، و همچنین جوانمردی کردن میانجی اسف میان رفتی، و اسراف و جوانمردی ستوده است، و هر دو کناره اش هم زفتی و هم اسراف نکوهیده است، و چنانک خدای تعالی فرمود، قوله:«و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا». ,
گفت: مکن دست را بگردن بسته، یعنی از بخیلی، و نیز مگستر مردست را همی گستردن تابنه نشینی ملامت زده و پشیمان شده و خردمندی میانجی است میان بیهدگی و عاجزی از سخن و جز آن و دیگر خصلتهای ستوده همه میانجیست و ستوده است بمیان دو کناره ناستوده خویش پس گوئیم که اعتدال از آن میانجیان ستوده است بمیان دو کناره ناستوده که یکی از او گرماست و دیگری سرما، و این هر دو دشواری اندر دو کناره عالم اند گرمی بغایت برتری است- که مرکز آتش است- و سردی بغایت فروتری است،و بدین دو چیز نفس اندر این عالم رنجه شود، و آن حال که میان این دو حال است نفس از او لذت یابد پس ترسانیدن پیامبر علیهم السلام مر امت را بسرما و گرمای قیامت ازیشان بر سبیل مثل بود و بدین گفتار معنی، آن خواستند، که هر که او توحید را بی میانجی اولیاء خدای و بی عمل پذیرد مفرط شود، اعنی از حد اندر گذرد، از یراک بی میانجی، اولیاء و رسول و وصی و امام مر توحید را صفت نتوان کردن، و اگر کسی بی این میانجیان توحید جوید معطل شود اعنی که خدای را نیست گوید، پس اگر بی میانجیء اولیاء خدای خواهد که نیست بگوید و بکوشد تا اثبات کند بتشبیه اندر افتد و این هر دو کناره توحید است یکی تشبیه ماننده بسرمای زمهریر که او فرودین نقطه عالم است و مردم اندر تشبیه آن وقت افتد که با مثالهای کثیف و ظاهر شریعت توحید جوید. و همچنین چون بی ظاهر بر مثل و شناختن تاویل آن مثلها توحید جوید اندر تعطیل افتد که برترین حدی است از عالم که آنجا آتش سوزان است، و آنچه بمیانجی میانجیان حق گفته شود و اعتقاد کرده شود بر اعتدال باشد، و آنکس از سرما و گرمای قیامت رسته شود، چنانک خدای تعالی میگوید، قوله: «لا یرون فیها لا شمسا و لا زمهریرا» همی گوید: نبینند اندر بهشت نه گرما و نه سرما معنیش آن خواست که مومنان را توحید آلوده نشود نه بتشبیه و نه بتعطیل، و هم این معنی بود که کز رسول صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدند از حال بهشت که سرد است یا گرم؟ وی علیه السلام جواب داد و گفت: هو سحیح مثل برد السحر گفت: هواء بهشت میانه است نه سرد است و نه گرم همچون خنکیء سپیده دم و گفتن او صلی الله علیه و آله و سلم که بهشت نه سرد است و نه گرم نشان بود از آن که اندر بهشت مرگ نیست، از بهر آنک مرگ از این دو حال مخالف است: یا سرمای بی حد، یا گرمای بی حد و هر چیزی که آن بچهار درجه سرد است از داروها یا بچهار درجه گرم است آن چیز زهرکشنده است، و هر کجا سرما و گرما نباشد مرگ نباشد- این بود معنی ترسانیدن پیغامبران علیهم السلام مر خلق را بسرما و گرمای قیامت و چنان بباید دانستن مومن را که بقیامت نه سرما است و نه گرما و این مثلی بود که رسولان زدند، بل چنان باید صورت کردن که اگر همه سرماهای عالم جسمانی بر یک مردم جمله کنی تا همه قوت خویش بدان یک تن رساند صد سال اندر آن یک تن از آن سرما آن رنج نبیند که بیک دم زدن از رنج سرمای قیامت بیند، و حال گرمای قیامت هم برین جمله قیاس باید کردن، ولکن ما خواستیم تا معنی رنج بدین عقوبت مر خلق را که پیغامبران علیهم السلام زلیفن کردند باز نماییم، نه آن خواستیم که عقوبت نفی کنیم. نعوذ بالله من عذاب الله. ,
از قول گروهی از دانایان خواجه شهید ابوالحسن نخشبی رضی الله عنه اندرین معنی آنست که از بر فلک الافلاک نوری لطیف است نه متحرک و نه و ساکن که سر زبرین از آن نور باریک است و بنفس کل پیوسته است، و سر فرودینش کثیف و ستبرست و اندر فلک پیوسته است، و هر نفسی که علمی از علمها بیاموزد آن علم مرو را دست باز ندارد که نیست شود، بلکه او را باقی کند و اگر آن علم دینی بود پرورده شده باشد بعمل شریعت و پرهیز چون آن نفس از جسد جدا شود، از افلاک و اجرام بگذرد و بدان نور رسد که یک سر ازو بنفس کل پیوسته است و دیگر سرش بفلک پیوسته است و بدان طرف باریک و لطیف قرار گیرد و بنفس کل پیوسته شود، و هر چه نفس بد کرداران و معاقبان باشد بدین طرف قرار گیرد که بفلک پیوسته است. ,
و قول شهید اندر کتاب «محصول» آنست که عالم جسمانی فنا پذیرد بآخر کار، و او رضی الله عنه بتناسخ و گشتن نفس از جسدی بدیگر جسدی گوید. ,
و قول دهقان- که پسر شیخ شهید بود و صاحب جزیره خولان پس از بو یعقوب او بود- اندر برزخ آنست که گوید «برزخ نفس طبیعی است و نفوس مردم تا بعالم طبیعی پیوسته باشند از برزخ رهایی نیابند و از بر طبایع نباشد، و اشارت نکرد بچیزی مر برزخ را چنانک پدرش کرد، و دهقان بر بو یعقوب طعن کرد اندرین معنی و گفت که او تناسخی بود، و قول برخی از فاضلان علم شریعت حق آنست که برزخ علم ظاهر است و مثلهای و رمزهای شریعت است و چنان گفتند این کسان که هر نفسی که علم ظاهر را بصورت خویش کند اندرین عالم باشد تا آن زمان که بعلم عقل رسد، و چون بعلم عقل رسد آنگه از عالم طبیعت بیرون شود و بعالم عقل رسد، و سوی این مردمان چنانست که دوزخ عالم جسمانی است و فانی است و بهشت عالم روحانی است و باقیست، و چنین گفتند این مردمان که قائم قیامت که پیغامبر خلق را بدو خواند هر که مرو را بحقیقت دانست و نفس خویش را بشناخت او بکار کرد ازین عالم بدان عالم رسد و مرورا بازدارنده یی بماند و قول گروهی از حکماء اندر برزخ آنست که برزخ علم فکریست، و علم فکری میانجی است میان علم شریعتی و میان علم عقلی این قول نزدیک است بقول شهید که برزخ میانجی است از میان فلک و عالم نفس. ,
و قول گروهی اندر برزخ آنست که نفس تا هفت مرتبت برو نگذرد بعالم عقلی نرسد، همچنانک جسد بهفتم مرتبت تمام شود و بنعمتهای جسمانی رسد، مر نفس را بدان هفت مرتبت بکار باید تا اندر عالم عقل بفعل آید و بنعمتهای ابدی و ثوابهای باقی رسد و اما شرح این حال ما اندر کتاب، «مصباح» گفته ایم که ببرهانهای عقلی نه بر طریق تناسخ، و نه بر دعوی، بی برهان و قول بویعقوب سجزی اندر برزخ جای چنانست که برزخ مر شریعتهای پیامبران را خواهد و ایشان را علیهم السلام خداوندان دور ستر خواند و قائم علیه السلام را خداوند دور کشف خواند و خداوند گور عظیم نیز گویدش و از پیش آدم علیه السلام سخن گوید وز پس قیامت بگوید که چنین خواهد بودن بی معنی و برهانی، و چنین گوید که نفسهای تعلیمی به قوت تایید انبیاء علیهم السلام اندر عالم جسمانی قرار گرفتند و بقوت خداوند گور بزرگ و روحانی شوند، و نزدیک او برزخ شرایع انبیاء است، و جای دیگر هم بویعقوب برزخ مر شخصهای مردم را گوید، و گوید که نفسها اندر شخصها همی گردند اندرین عالم تا آنوقت که خداوند قیامت بباید آنگه هر نفسی که نیکوکار باشد بتایید رسد و بعالم عقلی بر شود و آن بهشت است، و هر نفسی که بدکردار باشد تایید نپذیرد و اندر عالم جسمانی بماند، و دوزخ اینست بو یعقوب را سخنان نیک و پسندیده بسیار است اما آنچ اندر ثبات تناسخ گفت که خردمندان نپسندیدند و قول اهل ظاهر اندر برزخ آنست که برزخ گور است کنده یی که کالبد مردم اندر و نهند و میان ایشان اندرین سخن خلافی نیست اما اندر عذاب گور و صفت منکرو نکیر اختلاف است میان اهل ظاهر- این جمله که گفته شد گفتار اهل شریعت است اندر برزخ و اما سخن طبایعیان و منطقیان و تناسخیان آنست که بگوئیم از این پس سخن بیشتر مردمان از اهل فلسفه و طبایع چنانست که برزخ نامی شریعتی است که خداوند شریعت آورد، و ایشان مر خداوند شریعت را ناموس گویند. ,
هر گروهی از اهل مذاهب را اندر نفس و روح اختلاف است، و بیشتر مردم اهل ظاهر برآنند که نفس این جسد کثیف است، و مردم این هیکل طاهرست، مگر از مذهب معتزله، و بهری از مردمان صابی که گویند مردم این جسد کثیف است و قول اهل ظاهر آنست که روح عرضی است لطیف و آن زندگانی است که مردم بدان سخن گوی است و اندر یابنده، و مذهب بیشتر از فلاسفه آن است که نفس گوهری بسیط است زنده و اندر یابنده و سخن گوی و نزدیک حکماء شریعت روح شریفتر از نفس است و نزدیک فلاسفه نفس شریفتر از روح است و هر گروهی را برین دعوی، خویش حجتهاست که آنرا بیفکندیم و از بیم گرانی و درازی، کتاب و اندر کتب افلاطون چنانست که نفسهای مردم چون از کالبدها شود اندر حیوانات شود بر اندازه آن خوها که آن مردمان گرفته باشند: آنک خوی شیران دارد نفس او اندر شیری شود، و آنگ طبع خران و گاوان دارد نفسهای ایشان اندر آن خران و گاوان شوند و خردمندان از اهل شریعت دانند که این سخن ناخوبست و گروهی از شاگردان افلاطون گفتند که حکیم فاضل بدین قول اثبات تناسخ نخواست، ولکن این سخن بر اندازه روزگار خویش گفت مر سیاست خلق را بر سبیل رمز و مثل و از فرفیریوس حکایت کنند که اندر کتاب «طبیعت الانسان» از یونانیان گفت که ایشان گویند که نفس بسیار گونهاست، چنانک شخص بسیارگونهاست، و هر نوعی از نفسها اندر نوع جسد خویش شود، و آن مردم جز اندر جسدهای مردم نشود، و آن ستوران جز اندر ستور نشود، و هم برین مثال هر روانی اندر تنی شود که در خور او باشد و قول افلاطون چنانست که گوید روانهای بدان که از تنهای ایشان بیرون شود دیوان گردند و دیو نزدیک او نفس بدکردار است که از جسد جدا شده باشد و شاگردان افلاطون گفتند که آن تنها که افلاطون گفت نه این تنهای کثیف است، و آن تنها که زین تنهای کثیف زاده باشند و بفعل آن نفس که اندرو باشد باقی بماند ابد الابدین. ,
و اما افلاطون اندر معاد ایدون گوید که روانهای بدان آز کالبدهای بدان جدا شود باز عالم نفسانی نتوان شدن، بلک او را این آلت جسدانی کار باید کردن تا لطیف و صافی شود و ثواب نزدیک او آنست که نفس جوهری گردد چون عقل، یعنی که نفس عقل است بقوه و عقل گردد بفعل آن وقت که باز عالم الهی باز شود، نزدیکی، علت خویش و جواهر روحانی را بیابد بنفس چنانک بدین جسد مر جواهر محسوس را یافته است امروز ثواب نزدیک افلاطون این است گروهی گفتند که بویعقوت سجزی مر نفس را بیرون این عالم کثیف قرارگاهی نگوید، و این سخن اندر کتاب، «کشف المحجوب» از گفتار او پیداست و گروهی از شاگردان بو یعقوب که گفتند ما سر مذهب او دانیم ایدون گفتند که مذهب بو یعقوب آنست که نفس چون صافی شود بعالم علوی بازگردد و جاودانه بماند و گروهی از صابیان گویند که روانهای بدان بماند از پس تنهای ایشان، چنان نماید که ایشان را اندر تنهای ددان کرده اند بر آن مثال که مردم اندر خواب ببینند چیزهای کزان بترسند وزان غمگین شوند که مر آنرا حقیقتی نباشد و عقاب بدکرداران اینست نزدیک صابیان. ,
و گروهی گفتند ازیشان که روانهای بدکرداران همه نیست شوند وزانها بمانند ماندنی مطلق بی غم و ثواب و عقاب نزدیک این باشد و این مذهب را بهری از مردمان دعوی کنند و از اهل حقائق و گفتند منزلت بر سه بهراست: ثوابست و عقابست و تلاشی است، یعنی نیست گشتن و مران نفسها را باشد که صورت علمی از علمها پذیرفته باشد چون نفوس کودکان و دیوانگان. ,
عالم جسمانی بر آنست که هر رکنی از رکنهای طبایع همپهلو شده است بارکنی دیگر که میان ایشان هر دو ماننده است برویی از رویها، چنانک از آب با خاک همپهلو شده اند و با یکدیگر آمیخته اند بدان ماننده یی که با یکدیگر دارند اندر سردی، همچنین باد و آب هم همپهلو اند بدانچ میان ایشان انبازی است اندر تری و آتش از باد همی نیرو یابد بدان مانند که میان ایشانست اندر گرمی، و هر یکی ازین طبایع با مانند خویش قرار گرفته اند و صلاح از میان ایشان پدید آمده است، اگر آب از خاک جدا ماند از هر دو جدا جدا جز فساد چیز نیاید و نفع از هر دو باطل شود و چون حال عالم بدین جمله بود تا صلاح اندر خلق بسبب ایشان پدید آید، انبیا علیهم السلام شریعت را تالیف کردند بر مثال صورت مردم ظاهر او همه مخالف و پراگنده از عبارتهای گوناگون و همه مخالف یکدیگر همچنانک حواس مردم از بینایی و شنوایی و گویایی همی مخالف یکدیگرند و باطن شریعت همه یکی مقصود و اشارت بیک تن بود اندر عالم که راهنمای خلق او باشد، همچنانک باطن مردم یکی بود- نفس- که این حواس کارهای مخالف خویش همه پیش او همی برند براستی، تا خردمندان بدانند که پیغمبران علیهم السلام فرستادگان آفریدگار عالم اند که تالیف شریعت ایشان بمانند آفرینش خدای است. پس نخست حکمت اندر نهاد شریعت این بود. ,
و دیگر حکمت اندر تالیف شریعت بظاهرهای مخالف آن بود که چون پیغامبران علیهم السلام مرین خلق را مخالف یافتند اندر طبایع ایشان و نفوس مردمان فریشتگان بودند اندر حد قوت و بظاهر اندر فعل دیوان بودند، ایشان علیهم السلام شریعت را همچنان نهادند بظاهر همه مخالف و مانند سخن بیهوشان و بباطن راه نمای سوی فریشتگی، تا چون شریعت مانند خلق آمد آن مانندی که میان شرایع و میان خلق اوفتاد اندرین روی که گفتیم خلق بر آن قرار گرفت بر مثال طلسمها که دانایان کرده اند اندر شهرها از بهر زیان گزندگان از پشه و مار و کژدم و جز آن و هر طلسمی که بکرده اند صورتی کرده اند از آهن یا از مس یا جز آن مانند مار یا پشه یا کژدم یا جز آن، مران نوع گزنده را بدان صورت که اندران شهر نهاده اند بسته کرده اند و آن گزندگان بر آن صورت آرمیده اند، و رنج از شهر برخاسته است چنانک بشهر مرو پشه نباشد و وقتی از دیوار کهن دژ مرو برجی فرود آمد وزان برج خنبره یی بیرون آمد اندرو پشه رویین نهاده چون مر آنرا بیرون کردند پشه بشهر اندر آمد و مردمان را رنجه کرد، و بشام شهریست مر آنرا معزه النعمان خوانند، چون از حلب سوی طرابلس روی بر راه «معره» است و چون از دروازه شهر اندر شوی بر راه ستونی سنگین است بر پای کرده بلند بر سر آن ستون صورت کژدمی است بزرگ از سنگ تراشیده و مر آن صورت را بر سر آن ستون استوار کرده مر آنرا دیدم گفتند مردمان آن شهر «که این طلسمی است کز قدیم باز اینجا نهاده است و بدین شهر کسی کژدم ندید است، و اگر از بیرون شهر کژدمی بگیرد و بشهر اندر آرد و رها کند آن کژدم تا از شهر بیرون نشود نیارامد، پس پیغامبران علیهم السلام مر شریعت را برابر فساد کن ساختند، تا فساد مفسدان را بشریعت از خلق بازداشتند و ایشان را آرام دادند،وگرنه چنین کردندی جاهلان امت مر دانایان را تباه کردندی و فساد عالم بودی از آن و این سیاستی نیکو بود از پیامبران علیهم السلام مر امت را و شریعت اندر میان خلق امروز بر مثال آن صورت است که فساد بدان صورت از خلق بریده شده است. ,
و دیگر آنست را که اندر کار بستن شریعت مردم را راست کردن است بر صلاح و خیر، و کار بستن شریعت مران قوت را کز نفس نگاهبان و زنده دار جسد است و هم بدان منزلت است که اقرار دادن بشهادت مران قوت راست کز نفس بر زبان موکل است، و بجای دانش است مران قوت را کز نفس قرارگاه اودل است، و بر هر قوتی از قوتهای نفس انسانی مر خدای را تعالی طاعتی است بر، اندازه توانایی آن قوت، از طاعت خدای تعالی که او را توانایی آنست، چنانک خدای تعالی گوید، قوله: «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» گفت: خدای نفرماید هیچکس را جز آنک توانائی او آنست. ,
گروهی از مردمان ایدون گویند که بقاء نفس اندر بقاء جسد است و دعوی کنند که چون جسد را فناء افتاد نفس را هستی نماند این آن گروهند کز حکم الهی و تقدیر کلی خبر ندارند و خویشتن با ستور برابر همی کنند و نمی نگرند که هر چیزی که بظاهر مر دیگر چیز را مخالف است بباطن خویش مخالف است و بسبب آن مخالفت که میان ایشان اندر ظاهر هست اندر باطن ایشان تفاوتی عظیم است بر مثال درخت خرما که مر درخت بید را بظاهر مخالف است، بدانچ هر یکی را صورتی دیگرست، و چون درخت بید را ببری دیگر باره بروید و درخت خرما چون ببری نروید پس بدین مخالفت که میان این دو درخت اندر ظاهرست بنگرای برادر که چه مایه فرق است میان درخت خرما و درخت بید، که درخت خرما را می دیدیم که اندر زمین حجاز با بسیاری، خرما که آنجاست هزار درم قیمت نهادند و درخت بید اگر چه بزرگ شود بده درم نه ارزد پس گوئیم که میان جسد کثیف فرمانبردار نادان و میان نفس لطیف فرمانفرمای دانا تفاوت بیش از آنست که میان درخت خرما و بید است و بباید دانستن که چنان نیست که آن نادان همی گوید که فعل نفس بی جسد است پدید نیاید بلک فعل نفس بلطافت است و مرو را بدانستن علمی بجسد حاجت نیست، بلک حاجت مران کس راست بجسد که خواهد که بداند که اندر نفس انگشتری گر از صناعت چیست تا انگشتری گر مران صورت لطیف را که خود از بیرون آوردن آن بر سیم بی نیاز است ببرون آورد تا آن نادان ببیند پس درست شد که نفس از جسد بی نیاز است و جسد بنفس حاجتمند است، و اگر نفس از او جدا شود وی مرداری بماند، و دیگر آن که نفس بی جسد چیزها سازد باندیشه، و اندر خواب بی آلت جسدانی سخن گوید و بشنود و کار کند و جز آن و دیگر آنست که نفس مر جسد مردار را که همی زنده و کار کن دارد واجب نیاید که چیزی او مرده یی را زنده دارد و خود بذات خویش زنده نباشد، و هر که این سخن گوید خردمندان ازو کناره گیرند پس درست شد که نفس از جسد بی نیاز است، و گوئیم که فنا صورت جسد لازم است اندر عقل، از بهر آنک جسد خود اندر ذات خویش جزءهای مخالف است، چنانک مرو را زیرست و زبر و پیش و پس و چپ و راست، و این همه مخالفانند و چیزی مخالف باقی نباشد و از دیگر روی فناء جسد بر آن لازم آید که جسد از طبایع چهارگانه مختلف ترکیب و تالیف یافته است، و مخالفان بی میانجی فراز یکدیگر نیایند، و چون فراز آیند هر یکی ازیشان آرزومند باشد ببازگشتن سوی اصل خویش پس لازم آید که بآخر هر یکی سوی اصل خویش بازگردند و باقی نشوند، و بآخر میانجی از میان ایشان بیرون شود، چون مقصود میانجی از فراز آوردن ایشان بحاصل شود و ما همی یابیم مر این نفس را که میانجی است میان این طبایع مخالف، و ایشان را بصلح آوردست تا اندر یک کالبد جمله شد ستند پس جمله کردن نفس مرین مخالفان را بدین فعل نیکو که همی کند از مصلحت میان این دشمنان سخن همی گوید، که اندرین هیچ خلاف نیست و من از میانجی بی نیازم اندر ذات خویش، و چیزی که اندرو هیچ خلاف نباشد مر او را فنا لازم نیاید پس درست کردیم که نفس را فنا نیست و چون کردیم که جسدفانی است، وآن مقدار بقا که او راست بمیانجی نفس است، هیچ گواهی نباید اندر آنک نفس اندر ذات خویش باقی است، از بهر آنک چیزی که بمیانجی او مر فانی را بقا حاصل آید ناچاره ذات او باقی باشد و دلیل بر درستی این قول آنست که چون آتش گوهریست که روشنی و گرمی اندرو ذاتی است چون آهن که گوهرش سیاه و سرد است با آتش همسایگان شوند آنچ اندر آتش ذاتی است از نور و گرمی بحکم همسایگی همی بآهن دهد تا آهن از پس سیاهی و سردی گرم و روشن شود، ولکن آن گرمی و روشنی مر آهن را عرضی باشد بآخر ازو بشود همچنین زندگی و حرکت اندر نفس ذاتی است، و چون نفس با جسد همسایگان شوند جسد از نفس زندگی و حرکت بپذیرد عرضی، و چون از او جدا شود زندگی و حرکت از جسد جدا بشود پس درست شد که زندگی نفس ذاتی است و چون که زندگی مرو را ذاتی باشد او فنا نپذیرد، پس درست شد که بفناء جسد نفس فانی نشود. ,
و نیز گوئیم که فناء جسد آنست که هرطبیعتی از او باز شود باصل خویش، و ما مران باز شدن ایشانرا باصلهای ایشان فناء جسد گفتیم و باز شدن هر یکی باصل خویش همی گواهی دهد که نفس نیز باصل خویش باز شود، چون جسد نادان باصلهای نادان بازگشت و هر چیزی که باصل خویش بازگردد قوی تر شود نه ضعیفتر پس درست شد که نفس بغایت قوت خویش آن وقت رسد کز جسد جدا شود پس درست کردیم که جسد فانیست و نفس باقیست. ,
گوئیم که آفرینش چنانست که ظاهر چیزها بر باطن او دلیل است، چنانک بیشتر از درختان چنانست که برگش ببارش ماننده است چنانک برگ درخت سیب همچون سیب گرد است و برگ درخت انبرود هم شکل انبرود است، و برگ سنجد ماننده سنجدیست و چون حال اندر نبات که آغاز بزایش اوست مرعالم را چنین یافتیم، گفتیم اندر مردم که آنجام زایش اوست حال مانند این باشد پس یافتیم بار درخت مردم که مردم بدان از دیگر جانوران جداست سخن گفتن است، و خداوندان سخن گویان مر پیامبران علیهم السلام یافتیم که فرستادگان نفس کلی بودند بسوی خلق بامرخدای سبحانه، و ایشان علیهم السلام مایه صورتهای روحانی را که نفس مردم بدان باقی گردد اندرکتابهای خداوند نهادند بزبان خویش تا مردمان معانی آنرا همی بیرون آرند و یک بدیگر همی دهند تا آخر الدهر، و نادان بی هیچ صورت بدان مایه صورتها که پیامبران علیهم السلام اندر کتاب خدای تعالی و شریعت نهادند صورت آخرتی نفسانی همی پذیرند و همی بیرون شوند سوی عالم روحانی، و اصل آن پیامبران علیهم السلام نهاده اند اندر کتاب و این حال دلیل کرد بر آنک صورتهای جسمانی را نفس کلی همچنین مایه اندرین طبایع نهادست تا بروزگارها طبایع مر آن را همی آرد که این عالم کارکرد نفس کل است و پیامبران علیهم السلام گفتارهای نفس کلی اند و این دلیل که گفتیم از آغاز نفس کلی گرفتیم بر کردار او و این دلیلی ظاهر است. ,
گوئیم که چون جسم مرکب است و نفس بسیط است و بسیط بر مرکب جاکول است و حالهای جسم مرکب زیر زمانست و هر فائده که جسم پذیرد از صورت و شکل و رنگ و یوی و جز آن بزمان می تواند پذیرفتن، واجب آید از روی اضافت حال نفس بجسم که مر نفس را که بر جسم جاکول است بزمان حاجت نیست و مثل این چنان باشد که هر عددی که آن جفت است بدو نیمه شود و اندرو کسر نیاید و هر عددی که طاق است بدو نیمه نشود تا اندرو کسر نیاید، از بهر آنک جفت مر طاق را مخالف است لاجرم خلاف انسان بوقت بدو قسم کردن پدید آید از بهر آنست که خلاف میان جفت و طاق بدان پدید آید که هر دو را بدو قسم کنی که جفت اول دو است و او مر همه عددها را ترازوست و بدو پدید آید طاق از جفت، و این مثل مر متعلم را فائده آن دهد که بداند که چون جفت بدو نیمه شود بی کسر، پس بباید دانستن که طاق مر جفت را مخالف است، بدو نیمه نشود بی کسر همچنین بسیط که مرکب را مخالف است حال او بخلاف حال مرکب لازم آید، و چون معلوم است که حالهای جسم مرکب زیر زمان است بباید دانستن به حکم ضرورت که حالهای نفس بسیط زیر زمان نیست. ,
و دلیل بر درستی این قول آنست که نفس مردم تا دانا نشده است مر گرفتن علم را زمان پکار بایدش تا بشنود و بشکل بیرون آرد و بازگوید تا آن علم اندر نفس او صورت بندد، از بهر آنک علم به دو میانجی بدو جسم همی رسد: یکی جسم آموزگار و دیگر جسم او خود که متعلم است، و چون دانا شد آن گاه هر چه فائده پذیرد از عقل خویش بی زمان پذیرد، نه بشنودن حاجت آیدش نه بگفتن مر ذات خویش را، بسبب آنک نه از راه جسدی بدو همی رسد بل کز نفس مجرد او میرسد آن همه علم، باز چون مر کسی را ببایدش گفتن و آموختن آن علم روزگار بایدش تا بگوید آن علم را و شکل بنماید مر آن کسی را که فرود است، بسبب آنک جسم او و جسم شاگرد اندر میان دو نفس آیند و این بیانی روشن است. ,
آگاه باشید که نفس مردم جزء است نه اثر از نفس کلی و دلیل بر درستی، این قول آنست که نفسهای مردم فعل کل خویش همی کند اندر پدید آوردن شکلها و صورتها و صنعتهای عجب کردن از بهر کشیدن منفعت را بخویشتن و دور کردن مضرت از خویشتن و نیز از کشیدن منفعت بجز از خویشتن بر مثال نگاشتن نفس کلی مر طبیعت را و نهادن نوعها و شکلها و صورتها اندرو و پدید کردن قوتهای طبیعی از جهت کشیدن منفعتها و دور کردن مضرتها از انواع حیوان اندر وقتی دون وقتی پس بدین سبب پیدا شد که آنک اندر مردم است نفس جزئی است از نفس کلی. ,
و دیگر دلیل بر آنک نفس مردم جزئیست از نفس کلی نه اثر اوست آنست که اثر آهنگ نکند ببر رسیدن بر علت موثر خویش چنانک همی مردم آهنگ کند ببر رسیدن بر عقل که علت نفس کل است، و اثر را علم لازم نباید و هرگز اندر موثر خویش نرسد چنانک دبیری اندر دبیر اثر است و هرگز دبیری از دبیر خویش خبر ندارد، و چون یافتیم نفس جزئی را که آهنگ کرد سوی اندر رسیدن بعقل کل که او علت نفس کل است یقین شدیم که آن نفس که اندر مردم است او جزء است از نفس کلی بذات، و اثر از نفس گفتار است نه ذات اوست، و گفتار بذات خویش نادانست و نفس داناست و گفتار را علم و تمیز نیست دیگر آنست که اگر نفس مردم اثر بودی از نفس کلی و نفس کلی بجزئی پیوسته است بخواندن مرورا برسولان سوی خویش و دادن نطق مرو را و این همه از پیوند نفس کل است با نفس جزئی آن وقت سزاوار با ناسزاوار پیوسته بودی و اندر حکمت چنین نشاید و اثر پذیر از موثر اندر پذیرفتن انباز و همراز باشند بر مثال پذیرش چیزهای طبیعی اثر از آفتاب و اثر از اثر فاضلتر و شریفتر نباشد و نفسها را یک بر دیگر شرف و فضل سخت بسیارست بپاکی و صلاح و پلیدی و فساد پس درست شد که نفس جزئی که اندر مردم است نه اثر است از نفس کلی بلکه جزء است ازو. ,
وگر نفسها از نفس کل اثر بودی همه یکسان بودندی، اما اندر اول حال که علم نپذیرفته است نفس مردم از نفس کلی اثر باشد، از بهر آنک اندر آغاز پیوستن نفسی بجسد همه یکسان باشد، و چون علم پذیرفتند اجزا نفس کل شوند بر تفاوت چنانک جزئی بزرگ تر از باشد و شریف تر و بدین قول که گفتیم نفس کل جز است نه اثر نه آن خواستیم که جزء پاره یی از اوست کهتر و مهتر، ولکن آن خواستیم که پیدا کنیم که جوهر نفس مردم جوهر نفس کل است و باقی است و همچنو بپذیرفتن علم و ناچیز شونده نیست چون اثر از موثر کش بموثر خویش رسیدن نباشد. ,