پیداست که بر نفس کلی پوشیده نبودست حرکات و افعال فلک از آغاز تا بآنجام او، و نفس کل حاجتمند نیست که بگرداند مر چیزی را از حرکات فلک و حالهای آن، از بهر آنک نهاد این بغایت حکمت بوده است، و نیست هیچ چیز کز حرکات فلک و کواکب همی پیدا شود جز بر مراد نفس کلی، و یافته نشود اندر قوتهای فلک باطل شدن قوتی که بدان باطل شدن نوعی باشد از انواع موالید تا روا باشد که چیزی پیدا شود بخلاف آنچه هست، و گر از حرکات فلک چیزی بودی بر خلاف مراد نفس کلی لازم آمدی که بدان حرکت بی مراد چیزی حاصل آمدی که اندر زایش عالم آن نبوده بودی، و چون هیچ چیز پیدا نمی شود اندر عالم جز آنک بودست دانستیم که کمیت فلک بر مراد نفس کل است. ,
اگر کسی گوید که حادثهای بزرگ که اندر عالم همی افتد از زلزله و صاعقه و قحط و افراط آب و آتش و طاعون و جز آن که آفرینش حیوان بدان تباه می شود نشان آنست که نه بر مراد نفس کلی است چون صنعتهای او را تباه میکند. ,
او را گوئیم که چنین شناعتها بنفس کلی آنکس باز بندد که از آفرینش عالم مقصود نفس کلی مرین حیوان را داند که همی خورند و همی خسبند، و نه چنانست، و بباید دانستن که اختیار نفس کلی ببودن عالم اختیار زمانی نبودست و اختیاری که بزمان نباشد زمان اندر و نقصان تواند آوررن، اما نفس اندر فلک حرکتی نهاده است از بهر تباه شدن شخصها از پس یکدیگر تا بدان سبب بیرون آمدن نفس باشد از حد قوت بحد فعل، و وباء و بلاء که اندر عالم ظاهر شود و از قحط و غرق و جز آن بسبب دو چیز باشد: تباه کردن قصدی را باشد و یا پیدا کردن قصدی را، اعنی که فلک همیشه زایشها همی بیرون آرد و عالم را تهی بکند و بعضی از آنک بیرون آرد آلت باشند مر پیدا شدن مقصودی را و بعضی خود مقصود باشند، و چون عالم پر شود از آلت که مقصود ازو بحاصل شود یا مقصود آشکارا شود اندر میان شخصها که بطبع ماننده مقصود باشند و قوتهای سعادت فلکی روی سوی مقصود، نهد و آن آلتها که بدو ماننده باشند بی نصیب مانند از سعادت تا آن وباء و بلاء اندر ایشان بسبب گسسته شدن سعادت ازیشان پدید آید و ایشان که آلت بودند بپیدا آمدن مقصود باطل شوند، بر مثال درودگری که بسیار چوب گوناگون که اندر جوهر همچون چوب آن در باشد که همی سازد فراز آرد خرد و بزرگ تا بفراز آوردن آن همه چوبها آن در که همی خواهد خواستن بسازد، و چون مقصود او حاصل آمد آن تراشها و چوب ریزها بسوزد و بیندازد و آن در را از میان برگیرد، پس هر که ببندد مر خویشتن را که از آن شخصها باشد که ایشان اندر وقت پیدا شدن مقصود آلت باشند مر مقصود را بخوردن طعام و شراب و طرب و جستن شهوتها مشغول شود و روی بصنعتهایی دارد که فائده آن بجسم بازگردد تا زیانکار از این جهان بیرون شود و اندر رنجهای جاویدی افتد، و هر که پسندگار باشد ازین جهان بدان قدر که او را پسنده باشد و پرداخته شود مر طلب کردن فائدهای عقلی و علمهاء الهی را و این عالم طبیعت را آلت خویش گیرد تا آراسته و نیک بخت ازین عالم بیرون شود و بهمسایگی آنکس که مقصود نفس کل اوست برسد و لذت پذیرد از عالم عقل و نفس و برسد بچیزهایی که هیچ چشم چنان ندیدست و نه هیچ گوش صفت او شنیده است و نه بر دل هیچ مردم آن گذشته است، هر که عالم مرو را آلت خویش سازد اندر بیرون آوردن مقصود زیانکار شود بدان جهان ایزد تعالی ما را از آن گروه کناد که عالم را آلت خویش گیریم اندر کسب کردن فائده های عقلی و ما را از آن کسان دور داراد که عالم مر ایشان را آلت خویش گرفت اندر بیرون آوردن مقصود آفریدگار خویش. ,
سود مر آن را تواند بودن و مرانرا شاید بودن که او را زیان تواند بودن، از بهر آنک این هر دو مخالفانند و پذیره مخالفان جوهر باشد و ایزد تعالی از جوهر برتر است، و توحید یکتا آنست که هر چه اندر آفریدها بینی و دانی از صفتها و اضافت آن از خدای تعالی همه دور کنی، و چون مردم حاجتمند بود بکشیدن حاجتها بخویشتن و دور کردن مضرتها از خویشتن نشانی داد مردم که ترا زو خیر است بدانچ منفعت پذیرفت و مضرت را دور کرد، از بهر آنک پذیرفتن منفعت مر چیزی را از چیزی باشد که برتر ازوست، و همچنین دور کردن مضرت مر چیزی ضعیف را لازم آید که مضرت پذیر باشد، پس نه روا بود که کسی گوید که خدای تعالی عالم را بیافرید یا مردم را پدید آورد از بهر کشیدن منفعت یا دور کردن مضرت، و هر که خدایرا زیان و سود اثبات کند ضعیفی و عاجزی بدو جلت قدرته باز بسته بود، چنانک پیدا کردیم که پذیرفتن منفعت و دور کردن مضرت مر چیزی ضعیف را لازم آید، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. ,
و گوئیم که عقل اول خود اندر دو حال بی نیاز است: هم اندر پذیرفتن منفعت و هم از دور کردن مضرت، اما بی نیازیء عقل کل از پذیرفتن منفعت بدان پیوست کزو برتر و شریفتر و تمامتر چیز نیست، و منفعت را از چیزی توان پذیرفتن که برتر از تو باشد، و هیچ چیز نیست که آن اندر ذات عقل کل نیست، چنانک پیش از این برهان آن نمودیم، و چون هیچ چیز نیست از لطیف و کثیف کز ذات او بیرونست که عقل است ممکن نیست که عقل از چیزی منفعت پذیرد، چه منفعت پذیرفتن چیزی از چیزی دیگر باشد و بیرون از عقل خود هیچ چیز ضرر و نفع نیست، و اما ایمنی عقل از مضرت و ناکوشیدن او بدفع مضرت کردن از ذات خویش بدان روی است که هیچ چیز ازو قوی تر و تمامتر و شریفتر نیست، و مضرت چیزی از چیزی باشد کز وی قوی تر باشد پس بهردو روی درست شد ببرهان منطقی و بیان عقلی که نمودیم که عقل کل از کشیدن منفعت بخویشتن و دفع کردن مضرت از خویشتن بی نیاز است، و چون عقل کل که آفریده است بدین منزلت باشد چگونه روا باشد که زیان و سود را کسی بخدای تعالی بازبندد. ,
اگر کسی گوید که چون منفعت و مضرت بخدای تعالی منسوب نیست چرا بنده بر نیکی که کند نیکی یابد و بر بدی که کند بدی یابد، و چون از کردار او چیزی بخدای بازنگشت چرا مکافات او بنیکی نبود، بر مثال کسی که بکوه شود و سنگها را بشکند بحفرها اندر افتد چون خداوند بنیاد درست را از آن سود و زیانی نیست نه مرورا چیزی دهد و نه بیازاردش، گر مرورا کاری نیکو کند و اندر عمارت بنیاد او بیفزاید مکافات او بنیکی کند، و گر از بنیاد او چیزی ویران کند مرور را بیازارد. ,
او را گوئیم که سوال که کردی نیکوست ولکن مثال که آوردی نه راست است، و نگر تا بینی که مردم چون بچشم روشنایی آفتاب نکرد بگونه گون کار راه برد که او را از آن فائده ها باشد و چون چشم فراز کند از گونه گون فائده و بسیار نوع لذتها باز ماند، پس از چشم فراز کردن او زیان او را همی دارد نه آفتاب را، و بپذیرفتن آن نور و راه بردن سوی کارها از گونه گون نفع و فائدها سود مرو را باشد نه مر آفتاب را، و گر او چشم باز کرد آفتاب بدو عنایتی پیش از آن نکرد که بدیگران کرد، و گر چشم فراز کرد عنایت ازو باز نگرفت که او بدان سودی نیافت، بلک او چون روی از فائده خویش بگردانید فائده بدو نرسید از آفتاب و آفتاب بحال خویش همی بود و بفائده گرفتن آنکس که از آفتاب منفعتها بدو رسید و بچشم فراز کردن او از آفتاب فائده های او بریده شود، و همچنین بپذیرفتن علم توحید منفعت مر موحد را باشد نه مر توحید را، و بتقصیر کردن او اندر آن معنی مضرت او را بود نه توحید را، و مضرت و منفعت ببنده بازگردد نه بخدای. ,
و اما جواب آنچه گفتی«چون کسی بکوه شود و سنگ شکند خداوند بنا او را نیازارد و نه چیزی دهد» آنست که چون این کس از خداوند بنا چیز نیافت بدانچ رنج خویش ضایع کرد مر او را آزردن نبود از خداوند بنا، و بدان روی که رنج خویش ضایع کرد عقویت یافت بنا یافتن فائده از آنچ کرد و چون کار نیکو کرد و فائده بیافت آن نشان ثواب بود او را. ,
در نفس مردم سه قوت است: یکی قوت غضبی که مردم بدان قوت با حیوان سخن گوی برابر است و انباز است، و دیگر قوت شهوانی که بدین قوت مردم بانبات انباز است، و سدیگر قوت ناطقه که مردم بدین قوت از نبات و حیوان جداست و بدین سه قوت مراد آفریدگار از آفرینش بحاصل آمد. ,
و آفرینش دو بود: یکی آفرینش عالم است بصورت جسد مردم که آن صورت زنده ایست سخن گوی میرنده و عالم جسمانی بدن بایست تا این صورت مردم بحاصل آمد و دیگر آفرینش صورت نفس مردم بود صورت زنده سخن گوی دانای نامیرنده و جسد مردم بدان بایست تا نفس دانا را از مردم بحاصل آید. ,
پس گوئیم که قوه ناطقه مر صورت نفسانیء باقی را بمنزلت هیولی بود، از بهر آنک بسخن توانست پذیرفتن مر علم را همچنانک چوب تواند پذیرفتن مر صورت کرسی را و قوت شهوانی مر صورت جسدانی را بمنزلت هیولی بود، از بهر آنک جز بقوت شهوانی جسد زیادت نپذیرد بکشیدن غذا و قوث غضبی مر هر دو را یاری گر بود تا هر دو صورت بیاریء قوت غضبی بحاصل همی آید، و اما بقوت غضبی صورت نفسانیء باقی مر قوت ناطقه را بدان بحاصل آید که مر دشمنان را از خویشتن بقوت غضبی دور کند تا باکتساب فضائل و معرفت شکر منعم صورت باقی را بیابد و اما بمعرفت قوت غضبی صورت جسدانی مر قوت شهوانی را بدان بحاصل شد که دشمن خویش را بقوت غضبی دفع توانست کردن و جفت جستن از جنس خویش و طلب کردن خورش و پوشش که صلاح جسد اندر آن بود این همه بقوت غضبی بود مردم را، و گر قوت غضبی قوت ناطقه را یاری ندادی قوت ناطقه هرگز باستفادت علم ورزیدن عبادت و شکر منعم نتوانستی کردن، از بهر آنک نفس شهوانی بر ناطقه چیره شدی و ناطقه را مقهور کردی و نقس ناطقه ضایع شدی، و همچنین اگر یاری نبودی مر نفس شهوانی را از نفس غضبی طلب نوشیدنی و خوردنی و جفت خویش نتوانستی کردن و دشمن را از خویشتن دور نتوانستی داشتن و مادت حیوان گسسته شدی، و نیز اگر نفس ناطقه مر قوت غضبی را معونت نکردی هیچ حیوان از دشمن نتوانستی پرهیز کردن و ندانستی که صلاح او در چیست و گر معونت شهوانی مر ناطقه را نبودی بنگاه داشت قوت حیوانی بیرون کشیدن خورش و آسایش قوت ناطقه پایدار نیافتی و از پرهیز هلاک شدی، پس کردگار عالم- بجود باری سبحانه- این هر سه قوت مختلف یاری گران یکدیگر ساخت تازین روی که گفتیم دو مراد او اندر دو صورت جسمانی و روحانی مردم بدنیا و آخرت تمام شود، و هر یکی ازین سه قوت برای نفس حیوانی شاید خواندن، و گر مرین قوتها را قوتهای نفس خوانی و همه بیک نفس کل منسوب کنی روا باشد، و گر هر یکی را نفس خوانی اشارت برمز از ذات این قوتها کرده باشی، و حکما اوائل هم قوی خواندند مرین قوتها را هم نفسها خواندند مثالی بدهیم مرین هر سه قوت را از روی طبایع تا بفهم شنونده نزدیگتر باشد، و گوئیم سبیل قوت غضبی با قوت شهوانی و قوت ناطقه از روی طبیعت سبیل رطوبت است ایستاده میان حرارت و برودت،اگر غلبه حرارت باشد رطوبت با او یار شود و گر غلبه مر برودت را باشد در رطوبت با او یار شود، از بهر آنک اگر رطوبت حرارت را پذیرد هوا گردد که گرم و تر است و گر رطوبت برودت را پذیرد آب گردد که سرد و تر است، همچنین قوت غضبی را میل بدان قوت افتد که غلبه او را باشد، اگر ناطقه غالب باشد یار ناطقه شود و گر شهوانی غالب باشد یار شهوانی شود، و مثالی دیگر: از روی حیوانی سبیل قوت غضبی و دو قوت ناطقه و شهوانی سبیل سگی شکاریست که هر چه اندر عالم است بتواند گرفتن بمیان دو مرد صیاد که همت ایشان مختلف است بغایت اختلاف، چنانک صید یک مرد بمثل شیر و پلنگ بود و صید دیگر مرد مار و موش پاشد، همت یکی عالی و بزرگوار و همت آن دیگر دون و خسیس، و آن سگ همیشه فرمانبردار آنکس باشد که بهمت خویش هشیارتر و صید خویش را جویاتر باشد،و چون سگ پس آن مرد صیاد هشیار رود آن ناهشیار را ناچاره سپس ایشان باید رفتن اینست مثال قوت غضبی با قوت ناطقه و شهوانی را ستار است و ناطقه و شهوانی و هر دو جویندگان زندگانی اند و خوشی، ناطقه زندگانی و خوشیء جاودانی جوید و شهوانی زندگی و خوشیء این جهان جوید، و این گروه را خدای تعالی فرمود کز ستور کم بوده تراند بدین آیت که گفت، قوله: «ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا»،گفت: ایشان نیستند مگر چون ستور بل که ایشان گمراه ترند پس گوئیم چون آرزوی نفس ناطقه بیشتر باشد بطلب خوشی و زندگی باقی طلب استفادت علم کند و میل بعمل شریعت و عبادت خدای دارد قوت غضبی میل بدو کند و چون میل غضبی بناطقه اوفتد شهوانی سپس رو ایشان گردد بضرورت، و همه کارهای مردم موافق عقل آید بغایت نیکویی و راستی، و اگر آهنگ قوت شهوانی بیشتر باشد بطلب لذت جسد میل غضبی سوی شهوانی افتد و ناطقه متابع شهوانی و غضبی شود، همه کارهای مردم مخالف عقل اوفتد از دست پیش کردن بناشایستها چون زنا و لواطه و دزدی و دروغ و بیدادی، این همه کارها زشت است و مخالف عقل است پس هر چه سوی عقل نیکوست اندرو راحت و قوت ناطقه است و رنج قوت شهوانی و هر چه سوی عقل زشت است اندر او راحت شهوانی است و رنج عاقله است، و همه رسولان علیه السلام سیاست و مالش مرقوت شهوانی را کردند تا فرمان بردار باشد مر ناطقه را بانواع عبادت از نماز و روزه و حج و زکاه و پارسایی و خرسندی و راست گفتن و جستن علم و خویشتن را زیر دست دارا داشتن، و اندرین همه کارها راحت و لذت مر نفس ناطقه راست و قوت اوست، و همه نیکوست بعقل و اندرین همه کارها رنج شهوانی است و ضعف او، همه حکماء پیشین که خداشناس بودند متعلمان را بآغاز تعلیم پرهیز فرمودندی و مر نفس شهوائی را نپروردندی، بل گفتندی که عالم الهی را بیاموزید و نفس شهوانی را فرو شکسته دارید، از بهر آنک با غلبه و قوت شهوانی علم نتوان پذیرفتن گفتیم اندر مراتب قوتهای نفس آن مایه که خردمند را کفایت است. ,
اما اندر یافتن گناه خویش و پاکیزه کردن نفس بدانست که هر کاری که آن سوی عقل زشت است نکنی، و گر مومن را هوا و نفس شهوانی بدان کشد تا آن کار بکند آن گناه اندر نفس او ثابت شود و نگاری و نبشته یی گردد اندر نفس او، و نگار و نبشه گناه زشت است نزدیک عقل، و شمار خلق سوی عقل است آن عقل که او کل است، و هر نفس که بانگاری پیش عقل کل شود که مران را دشمن دارد آن نفس جاودان اندر عقاب بماند و صورت نگار زشت که بر هیولی جای گرفت ازو جدا نشود مگر بپدید آمدن نگاری و صورتی نیکو هم بران هیولی که این هر دو از یکدیگر گریزانند، و چون نیکویی بیابد زشتی که دشمن او و خلاف اوست بگریزد، و گوهر نفس گوهریست که هم صورت نیکو پذیرد و هم صورت زشت بی هیولی و بی طبیبی و بی هیچ زمان، و بپای شدن صورت نیکو افتادن و تباه شدن صورت زشت است، و چون مومن بر گناه خویش پشیمانی خورد و توبه کند بدان توبه مر نفس او را شستی باشد از آن صورت زشت، و چون پس از تو به کار نیکو کند آنچ سوی عقل نیکوست و آن صورت نیکویی او بجای آن صورت زشت که پیش از توبه خود بود بایستد، چنانک خدای تعالی می گوماید قوله: « الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئک یبدل الله سیآتم حسنات و کان الله غفورا رحیما» گفت: مگر آنکس که توبه کند و بکرود و کار نیکو کند پس ایشان آنند که بدل کند خدای زشتیهای ایشان به نیکوییها و خدای پوشنده و مهربانست و توبه نصوح آن باشد که آنچ سوی عقل زشت است دست از آن باز دارد و آنچ سوی عقل نیکوست مران را کار بندد، و نیز از آن سپس بدان کار زشت که کرده بود بازنگردد و خبر است از رسول صلی الله علیه و آله که گفت «المعترف بالذنب کن لاذنب له و المصر علی الذنب کالمستهزیء بربه» هر که خستو شود بگناه خویش همچون کسی است که او را گناه نیست و هر که بر گناه بایستد چون کسی باشد که بر پروردگار خویش افسوس کند و دست از گناه بازداشتن پاک کردن صورت زشت است و نبشته ی زشت است از نفس و نیکویی کردن و دست اندر کاری زدن که سوی عقل پسندیده است، نگاشتن صورت نیکوست بجای صورت زشت، و روا نیست خردمند را کز گناه بتوبه باز نگردد و صورت زشت خویش را نیکو نکند، که عفو و رحمت خدالی تعالی بسیارست، چنانکه همی گوید، قوله: «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا» همی گوید که: بگوی ای بندگان من آنک گناه بسیار کردید از رحمت خدای نومید مباشید که خدای بیامرزد همه گناهان را اما اندر یافتن گناهی که آن از روی ستم کردن و خواسته بردن مردمان باشد آنست که چون توبه کند اگر خواسته یی که آن ستده باشد همان خواسته بر جای باشد بخداوندش باز دهد و حلالی کردن ازو بخواهد، پس اگر آن خواسته بر جای نباشد بدل آن خواسته بقیمت آن بخداوندش بازدهد، اگر طاقت دارد، و اگر طاقت ندارد نیت چنان کند که اگر خواسته یابد عوض باز دهد، و گر آن کس که این مومن برو ستم کردست زنده نباشد بفرزندان او برساند، و گر آنکس را فرزند نباشد به بیت المال خداوند زمانه خویش بر دست حجت جزیره رساند تا آن صورت زشت او کزان ستم ثابت شده باشد از نفس او زائل شود، پس اگر این مومن نیکو بکند و دستش نرسد که آن حق باز دهد آن نیت نیکوی او پیش نفس او از عقوبت سپری شود، چنانک رسول مصطفی صلی الله علیه و آله گفت «النیه الحسنه جنه حصینه» نیت نیکو سپری استوار است پس اگر طاقت باز دادن یابد باز ندهد وزین جهان بیرون شود گناه او یکی دو شود، از بهر آنک گناهش دو تای گشت: یکی گناه پیشین که کرده بود دگر دروغ زنی که کرد به خدای تعالی، از یراک توبه کرد و بدان وفا نکرد تا زشتی بر زشتی بیفزود؛ همچنانک چون طاقت یابد و وفا کند و حق مردان باز دهد مزد او دو تای شود: یکی مزد باز دادن حق مردمان و دیگر مزد اثبات کردن صورت نیکو و پاک کردن صورت زشت، که بدانچ که با خدای تعالی عهد کرده بود وفا کرد، و بیاساید از بیم نکال آن صورت زشت و از درکات دوزخ بدرجات بهشت رسد، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله :«الا من آمن و عمل صالحا فاولئک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون» همی گوید که : مگر آنکس که بکرود و کار نیکو کند ایشانند آنک ایشان راست مکافات دو تای بدانچ کردند و ایشان اندر مرغزارهای بهشتند ایمن گشته و هر که راست گوید و بعهد وفا کند اندر نفس خویش خوی و آرایشی یابد و از مردمان ثنای نیکو شنود و اندر نفس او آن وفا و راستی صورتی شود که شادی و خوشیء آن جاودان بدو پیوسته باشد، و اما معاملت مومنان از حدود دین و با یکدیگر از دوستداری و نیکوکاری و نصیحت و اندر حالهای دینی و دنیائی از یاری دادن بمال و علوم و گفتار و کردار بغایت نیکویی باید که باشد و مزد ایشان مضاعف باشد، از بهر آنک نیکویی کردن با همه خلق نیکوست ولیکن با مومنان نیکوتر و فاضلترست و مزد آن بیشتر است و از بهر آنک مومن بمومن سزاوارتر است چون دیگر مردمان، و سبیل مومن با مومن بروحانی سبیل برادر با برادر و خواهر و مادر و پدر و عم و جد است بزایش نفسانی که دوم زایش است، و سبیل مسلمان با مومن بروحانی سبیل همسایه با همسایه است، و حق برادر و پدر پیش از حق همسایه است، و نیکویی کردن با مومنان آراستن صورت روحانی است، و همچنین ناشایست و زشتکاری با همه مردمان زشت است سوی عقل و گناه است ولکن با مومنان زشت تر و فاحش تر، و درستیء این سخن قول خدایست اندر مخاطبه با زنان پیغامبر علیه السلام، قوله: «یا ایها النبی قل لازواجک ان کنتن تردن الحیواه الدنیا و زینتها فتعالین امتعکن و اسرحکن سراحا جمیلا و ان کنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخره فان الله اعدللمحسنات منکن اجرا عظیما یا نساء النبی من یات منکن بفاحشه مبینه یضاعف لها العذاب ضعفین و کان ذلک علی الله یسیرا و من یقنت منکن لله و رسوله و تعمل صالحا نوتها اجرها مرتین و اعتدنا لها رزقا کریما» گفت: ای پیغامبر بگوی مر جفتانت را که اگر شمار زندگانی، این جهان خواهید و آرایش او بیایید تا شما را دست باز دارم بنیکویی و گر خدای را خواهید و پیامبر او را و سرای باز پسین را خدای بسیج کردست مر نیکوکاران را از شما مزدی بزرگ، ای زنان پیغامبر هر که از شما کاری ناشایست کرد و او را عذاب دوباره کنند و این کار بر خدای آسان است و هر که از بهر خدای و پیامبر نیکویی کند مزد او را دوباره بدهیم و آراسته ایم مر او را روزیء خوب، و اندر تاویل مرین مخاطبه را سه روی است: یکی روی جسدانی است خاصه، و روی دوم روحانیست خاصه، و سدیگر روحانی است عامه، اما روی جسدانی خاصه پنداشت مر زنان جسدانی پیغامبر را تا کاری ناشایست نکنند و زشتکاری پیشه نگیرند که زشتیء ایشان از آن سپس که زنان پیغامبر گشتند زشت تر از زشتیء دیگر بندگان باشد و اما مخاطبه روحالیء خاصه آنست که این آیات پندست مر دوازده یار پیغامبر را علیه السلام که ایشان اندر روحانی او را برابر زنانند اندر جسدانی، و زنان روحانی مستفیدان علم اند و قرارگاه زایش روحانی اند، چنانک زنان جسدانی قرارگاه زایش جسدانی اند، پس زشتکاری یاران رسول زشت تر است از زشتکاریء دیگر مسلمانان و مضرت زشتکاریء ایشان بر خلق بیشتر است و زیان آن بزرگتر است بدین و دنیا، و علم خدای محیط بود بعصیان زشت کاری بهری از زنان جسدانی پیغامبر و بهری از روحانیء او علیه السلام، از بهر آن بود که حجت بدین آیت برایشان لازم کرد بوعده نیکویی و زلیفن بزشتی و اما مخاطبه روحانیء عامه اندر این آیت پند و اندرزست همه حدود دین را و مومنانرا که ایشان گیرنده علم اند از رسول علیه السلام بمیانجیان کز پس او بودند و باشند تا روز رستاخیز که زشتکاریء ایشان زشت تر است از زشتکاریء دیگر مردمان که استفادت ایشان از راه نیست، و راه راست عقل است بمیانجیان و درجات، و اهل حشو رستگاری بجهل و حسد و طلبند و حدود دین و مومنات ببصیرت کنند، پس زشتکاریء حدود دین و مومنان با یکدیگر بروحانی و جسمانی از گناهان بزرگتر است، و رستگاری مومن با خدای از راه عصیان ایشان باشد مر میانجیان را که میان مومن و میان رسول و وصی و امام باشند به دست بازداشتن طاعت ایشان و نفاق کردن، و آن گسسته کردن رسن خویش باشد مومن را با خدای و رسول مگر که توبه کند و براه طاعت باز آید، چنانک خدای تعالی می گوید قوله: « ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیرا الا الذین تابوا و اصلحوا و اعتصموا بالله و اخلصوا دینهم لله فاولئک مع المومنین و سوف یوت الله المومنین اجرا عظیما» گفت: منافقان بپایگاه فرودین اندر اند از آتش و ایشانرا یاری دهنده یی نیابی، مگر آنها را که توبه کنند و کار نیک کنند و دست در حبل الله متین زنند و دین خویش خدای را خالصه کنند، پس ایشان با مومنان باشند و خدای مومنان را مزد بزرگ بدهد آن مقدار که مومن هشیار را اندر آن بیداری افتد و افزاید یاد کرده شد از باب اندر یافتن گناهی که کرده باشد بتوبه و نیکوکاری و بازگشتن به بدی. ,
حکماء علم الهی و شناسندگان افعال فلکلی و خداوندان علم طبایع متفق اند بر آنک صفت نفس،آنک او بدان صفت از دیگر چیزها جداست، فعاله بالطبع و علامه بالقوه است گویند که نفس کار کن است بطبع خویش و آموزنده است اندر حد قوت، یعنی که اگر آموزگار یابد دانا شود، و از نفسهای جزئی که اندر عالم است از نبات و حیوان و مردم دلیل بر درستی این قول یافته همی شود، و بدانچ روح نمو بنیات اندر است بهیچ وقت از کار نیاساید، از بهر آنک بزمستان همی مایه فراز کشد و بدیگر فصلها مرا آنرا بیرون آرد و پرورش همی کند، و نفسهای حیوان از طلب کردن غذا و برجستن جفت خویش نیاساید، و مردم ببیداری و خفتگی از کار بستن خویش فارغ نیست پس درست شد که کار کردن همه مر نفس راست بجملگی، و چون مر نفس مردم را ما از نفس کل جزء یافتیم- چنانک برهان آن اندر این کتاب باز نمودیم- و نفس مردم با جزءیت خویشتن چیزها همی بیرون آرد که عالم با بزرگی، خویش آن بیرون نیاوردست، چون پدید آوردن آبگینه از سنگ و نبات و بیرون آوردن ابریشم از برگ درخت تود بیاریء کرم قژ و بیرون آوردن نوعی حیوان از میان دو نوع چون استر از میان اسب و خر و جز آن و طبایع همی اشکال بود لونها و گوهرها و اندرونشان صنعت و کار پیدا و روشن بود، دانستیم که نفس کلی سزاوارترست بدین صنعت کلی، و پدید آوردن این طبایع کلی با جزء او همی صنایع جزئی بتواند کردن، و این دلیلی ظاهر و روشن است خردمند را بر آنک نفس کلی است که این جواهر و طبایع او پدید آورده است. ,
اگر مردم را معاد نبودی که باز شدندی بدان از بهر بیافتن مکافات ابدی، تا نیکوکار بثواب و بدکردار بعقاب رسد، آفرینش عالم و آنچ اندرو است بازی بودی، از بهر آنک هیچ باطل نشد از آن چیزها که عالم بیرون آورد بتدبیر صانع خویش، و ضایع تا شدن چیزها که اندر عالم پدید آمد هم بسبب بودش مردم بود، چنانک گوئیم اگر مردم نبودی گوهران گداختنی و ناگداختنی نبودی و آنچ از کانها پدید آمد باطل شدی و زو هیچ جانور را فائده نبودی و چیزهای خوشبوی چون مشک و عنبر و کافور و جزء آن همه باطل گشتی، و چندین جامها کز ابریشم و از پشم مردم بحاصل کرد همه باطل بودی، و گوناگون فائده که مردم گرفت از نبات و از میوها و پوستها و دندان و استخوان و سروهای حیوان همه ضایع بودی، و چون مردم بحاصل آمد و چندین فائده از آفرینش بگرفت دانستیم که آن همه چیزها آفریدگار از بهر مردم آفریده بود، و گواهی داد بر درستی این حال قول خدا تعالی که گفت، قوله: «و هو الذی خلق لکم ما فی الارض جمیعا.» ,
گفت: او آنست که بیافرید از بهر شما هر چه اندر زمین است بجملگی و چون همه منافع عالم بمردم پدید آمد و مردم بر مثال دیگر حیوان بزیست، اگر او را بازگشتن نباشد این فضل که مردم را بود بر جملگی آفرینش تا از همه چیزی فائده گرفت ضایع شود، یا بایستی که این شریفتر آفرینش که مردم بود ضایع شدی، پس لازم آمد که معادی باشد مردم را بی فناء. ,
و نیز گوئیم که چون از آفرینش بر حکمت کز صانع حکیم پدید آمد چیز ضایع نشد، واجب نیاید که این تفاوت عظیم که اندر میان دو مردم است یکی نیکوکار و دیگر بدکردار ضایع شود، و ما همی بینیم بد کرداران را که اندرین عالم با عز و جاه و فرمان روایی اندر و نیکوکاران و ستم رسیدگان با خواری و اندوه و بیچارگی و دردند، و گر مرین هر دو گروه را بازگشتی نباشد که کسی بجزاء آنچ کردست برسد، با این تفات بزرگ که اندر زندگیء دنیایی میان دو تن بود پس از مرگ هر دو برابر باشد بناچیز شدن، از عدل کردگار لازم نیاید و اندر صنعت حکیم بآفرینش عالم چنین نیست، از بهر آنک طبایع که عالم ترکیب از او یافته است بعدل قائم است، و اندر آفرینش جانوران و نبات عدل پیداست، و چون راستی از ترکیبی بشود آن ترکیب پای ندارد، پس روا نباشد که اندر آفرینش مردم این تفاوت برود، پس لازم آید که مردم را بازگشتن باشد که هر یکی از بدکردار و نیکوکار بجزاء کار خویش برسد چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله: «ام حسب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء محیاهم او مماتهم ساء ما بحکمون.» همی گوید: آیا چنان همی پندارند که آنان که بدیها کردند که ما ایشانرا چنان کسان کنیم که گرویدند و کارهای نیکو کردند برابر باشند زندگی و مردگیء ایشان بدحکمی است این که همی کنید پس از این آیت همی آواز دهد خردمندان را اندر خلق که پس از مرگ و جدا شدن نفسها از جسدها این تفاوت همی پدید خواهد آمدن چون امروز پدید نیامد، و زین تاخیر که همی افتد عجب نباید داشتن که بودنی همچون بوده است سوی خردمند، پس سوی عقل بوده تر است، و این اندک روزگار این جهانی سوی مردم ضعیف خرد بسیار نماید که اوفانی است ازین زندگی و اندر بودنی دیدارش نیست، و سوی عقل کل آنچه خواهد بود سخت نزدیک است، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله: «انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا» گفت: ایشان دور همی بینندش و ما نزدیک ببینمش. ,
و نیز گوئیم که چون اندر مردم نفسی همی ببینم شریفتر از آنک اندر حیوان است و آن نفس سخن گوی است که همی پیدا آید و علم پذیرد و بشنود و بشنواند و بداند و دیگری را دانا کند، وزین نفس مردم را اندر عالم افزونی نبود اندر زندگی او، و مر خویشتن را بدان نفس زیادتی بقا نتوانست الفغدن، و اندر همه نفسهای نباتی و حیوانی جستن بقا نهادست، لازم آید که آنکس که این نفس سخن گوی اندر نهاد مردم غرضی را نهاد، و چون اندرین عالم ازان غرض چیزی پدید نیامد واجب آید که آن غرض آفریدگار مردم از نهادن نفس سخنگوی اندر مردم پس از جدا شدن روح او از جسد او پدید آید و آنچ نیکو کردار اندر نعمت و لذت و راحت باقی شود و بدکردار اندر رنج و شدت و درد و بلا همیشه گردد، پاک است حکمت ایزد سبحانه از انک محال اندر آفرینش روا دارد و هر نیکو کاری و بد کرداری را مکافات آنچ ایشان کرده باشند برساند. ,