14 اثر از خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار ناصرخسرو قبادیانی / خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی

خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی

گوئیم نفس شهوانی بدفرمای است و مردم را چیزهای فرماید که فائده آن همه مر جسد را باشد و از پسند عقل دور باشد چون زنا و لواطت و خواسته مردمان ستدن و مردم کشتن بنا حق و جفا کردن مرکسی را که سزاوار جفا نباشد و فرائض خدای و سنت رسول او بگذاشتن، و اندرین همه فعلهای بدخوشی مر نفس شهوانی راست و خدای تعالی همی گوید از قول یوسف علیه السلام، قوله « ان النفس الاماره بالسوء الامار حم ربی ان ربی غفور رحیم» همی گوید: نفس فرماینده است ببدی مگر آنک برو رحمت کرد پروردگار من چه پروردگار من پوشاننده مهربانست. و بدین نفس مر نفس شهوانی را همی خواهد، از بهر آنک اندرین گناهان که گفتیم خوشی مر نفس شهوانی راست. اما بزنا و لواطت نفس شهوانی دو لذت یابد: یکی لذت جماع که تمام آن مرستور راست و دیگر لذت بی فرمانی، که بی فرمانی را لذتی هست بدان سبب که بی فرمان مردم مانند ستور شود و نفس بهیمی چون بی فرمان شود خوشتر باشدش، و اما بدست بازداشتن پرستش خدای و سنت رسول نفس شهوانی لذت سوی جسد بی فرمانی و بی سالاری کشد و گریختن از کار واجب، و اما نفس شهوانی بخواسته ستدن لذت توانگری یابد که جسد او بدان آسوده شود. و اما بمردم کشتن نفس شهوانی لذت کینه کشیدن یابد و کامکاری و بی فرمانی. و اما بجفا نمودن نفس شهوانی لذت کار بستن خوی بد یابد که برو پادشاه گشته باشد با لذت کینه کشیدن، و این همه کارها بنزدیک عقل زشت است، و نفس عاقله آنست که علم و دیانت و توحید او تواند پذیرفتن، و نفس سخنگوی تا علم نپذیرد نفس عاقله نباشد اندر حد قوت و ممکن باشد که روزی عاقله شود، و اکنون باز نماییم زشتی، این کارها سوی عقل و گوئیم که زشتی، زنا و لواطت سوی عقل آنست که هر چیزی که مردم خردمند زشت دارد که کسی با او بکند بعقل چنان لازم آید که او آن کار با دیگر کس نکند، و هیچ خردمند روا ندارد کسی با زن و فرزند او زنا و لواطت کند، پس روا داشتن عاقل زنا و لواطت را بر زن و فرزند خویش روا ناداشتن عقل است این دو کار ناستوده را، پس بعقل واجب آمد فرمان برداری، رسول خدای کردن و دست بازداشتن از زنا و لواطت بجسمانی و روحانی، و رسول مصطفی صل الله علیه و آله فرمود: لا تزنو افتزنوا نساء کم. گفت: زنا مکنید که با زنان خویش زنا کرده باشید، یعنی که با زنان شما زنا کنند. اما خواسته مردمان ستدن بعقل زشت است و ناپسندیده از بهرآنک خواسته پادشاه مردم است و هیچ خردمند روا ندارد که او را از پادشاهی بیرون کنند، و زوال پادشاهی جسدانی بزوال خواسته است و زوال پادشاهی روحانی بزوال علم است و بدانک ناسزا منزلت علم از عالم بستاند، و پادشاهای تمام عقل راست که بودش دو عالم ازوست و درویشی تمام مر ابلیسم ملعون راست که مخالف عقلست، و هر کرا مال است مرو را اندر جسمانی پایگاه عقل است و چون از کسی مال او ستدند او درویش گشت و حال او برابر حال ابلیس شد، از بهر آنک پیوستگان ابلیس را که اصل دوزخ اند بهیچ روی از رویها اندر آتش کام روایی نیست، پس مر توانگر را درویش گردانیدن ماننده است بدانک مر بهشتی را دوزخی گردانیدن و این بروی عقل ناپسندیده است. اما دزدی و راه داری و بیداد کردن بعقل زشت است از بهر آنک اندر آن شدن ملک مردم است، و هر که بیداد و دزدی روا دارد چنان باشد که روا داشته باشد که عقل نباشد، از یراک او مخالف عقل باشد و مخالف مر مخالف را نیست خواهد و هر که عقل را نیست خواهد چنان باشد که خواهد که خلق را از خدای نفع نباشد، دیگر هر که درویش را توانگر کند بدانچ ورا ملکی دهد برابر آن باشد که مردمی را بعلم و حکمت بصورت معاد رساند، و هر که صورت عقل اندر یک تن درست تواند نگاشتن همچنان باشد که همه مردم را زنده کرده باشد، بدان معنی که همه مردم چون یک مردم اند و هرچه با یک مردم کنی اگر با همه توانستی همان کردی، و هر که خواسته کسان ستدن بناحق روا دارد زوال منزلت امام روا داشته باشد که خواسته دار بحقیقت امام است و آنکس اندر دین و دنیا بغضب کردن با ابلیس لعین برابر باشد و انباز و هر که انباز ابلیس باشد فساد و هلاک همه خلق خواسته باشد، چنانک خدای تعالی از آن ملعون همی حکایت کند قوله « قال رب بما اغویتنی لازینن لهم فی الارض و لا غوینهم أجمعین» گفت: ای خدا بدانک مرا گمراه کردی بفریفتن بیارایم مر امت را اندر زمین، یعنی که زشت را نزدیک ایشان نیکو گردانم و بفریبمشان بجملگی. از بهر آن بود که خدای تعالی مر نیکوکارانرا با یک تن نیکوکردار خواند با همه خلق و بردکردار را با یک تن بدکردار خواند با همه خلق، قوله « من أجل ذلک کتبناً علی بین اسرائیل انه من قتل نفساً بغیر نقس أو فساد فی الارض فکأنما قتل الناس جمیعاً و من أحیاها فکأنما أحیا الناس جمیعا» گفت: از بهر آن بنشتیم بر پسران اسرائیل که هر که یک تن را بکشد بی آنک او کسی را کشته باشد یا اندر زمین فسادی کرده باشد چنان باشد ه همه مردمانرا بکشت و هر که یک تن را زنده کند چنان باشد که همه مردمانرا زنده کرد، و تأویلش آنست که هر یک تن را بجسمانی بکشد یا مرتبت دانایی غصب کند که آن کشتن روحالی است همچنان باشد که همه خلق را بکشت و هر که زندگی یک تن به نیکوکردای با او بجوید تا دانایی را اندر دین بر مرتبت او نگاه دارد زندگی همه خلق روا داشته باشد و خدای تعالی مرورا مزد بر اندازه نیت او دهد. پس ازین روی واجب شد دست از خواسته مردمان بازداشتن مگر حق خویش طلب کردن . ,

اما کشتن مردم بستم سوی عقل سخت زشت است و هیچ خردمند روا ندارد که مر کسی را بی گناه بکشد، و لکن واجب است بروی عقل گناه کار را کشتن تا هر که گناه خواهد کردن چون از آن بادآفراه سخت بیندیشد دست از گناه باز دارد، و اندر آن زندگی خلق باشد، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله « ولکم فی القصاص حیاه یا أولی الالباب» همی گوید: اندر قصاص مر شما را زندگی است ای خردمندان،و کشتن همگوشه خویش بی آنک مر کس را ازان تو کشته باشد اندر عقل ناپسندیده است. ,

اگر کسی باندیشه فاسد خویش چنان اندیشد که پیغامبر علیه السلام بسیار مردم را بکشت که هیچ کس براست او گناهی نداشتند و همه همچون او مردم بودند. ,

او را گوئیم که بباید دانستن که آن زشت باشد از کننده آن که مرورا اندران کار زشت مرادی نباشد نیکو، و چون مردی دزد که زاهدی را بکشد شاید دانستن که مراد آن مفسد بکشتن او از دو کار است: یکی از بازداشتن آن زاهد مرورا از فساد تا از بازداشتن او برهد و دیگر تاخواسته آن زاهد بستاند، و بدین هر دو بهانه سخت زشت و ناپسندیده است بسوی عقل، اما چون مراد اندر فسادی ظاهر سخت نیکو باشد روا باشد بلکه واجب باشد آن فساد کردن، چنانک رسول صلی الله علیه و آله بابتداء رسالت کافران مکه را بکشت و آن حکمتی سخت بزرگ بود، از بهر آنک مراد رسول علیه السلام اندران کشتن سوی عقل سخت ستوده بود، از بهرآنک رسول علیه السلام مر کافران را برای امر معروف را بپذیرفتند، ازین نیکوتر مرادی چگونه توان بحاصل کردن که رسول علیه السلام کرد که بکشتن جاهلان چندین خلق را کز روزگار او علیه السلام تا امروز آمدند اندرین عالم و تا قیامت خواهند آمدن بصلاح باز آورد، و هر روزی آن صلاح برفزونست تا بآخر آن صلاح بآخر دهر بکمال رسد، و این همچنان بود که کسی صلاح صد هزار تن نیکوکار بفساد یک تن بدکردار بجوید، و این سوی عقل سخت پسندیده است، چنانک چون حال بعکس این باشد سوی عقل ناپسندیده باشد، و آن آن باشد که کسی صلاح یک تن مفسد بفساد صد هزار مصلح بجوید، از این روی بود که رسول صلی الله علیه و آله بآغاز پیغامبری بت پرستان را بامر خدای تعالی بکشت، چنانک خدای تعالی فرموده بود او را، قوله « یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم» گفت: ای پیامبر جهد کن با کافران و منافقان و ستبر دل باش بدیشان، پس از روی نگاهبانی او مرخلق را قصاص نهاد میان مردم تا از گناه باز باشند و دیت فرمود و مر جراحت را مکافات فرمود چنانک خدای تعالی گفت قوله « و کتبنا علیم أن النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الاذن بالاذن والسن بالسن و الجروح قصاص» گفت: بریشان نوشتیم اندر توراه که تن را تن بدل باشد چشم را چشم و بینی را بینی و گوش را گوش و دندان را دندان و جراحتها را قصاص، یعنی همچنان جراحت کنید مر آن کس را که کسی را جراحت کند. و مردزد را عقوبت فرمودبدست بریدن چنانک گفت قوله « السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما جزاء بما کسبا نکالا من الله» گفت: هر که دزدی کند از مرد وزن دستهای ایشان ببرید مکافات آنچ ایشان الفغدند تا رسوا شوند از خدای و رسول او. ,

و مرزنا کننده را حد فرمود صد تازیانه چنانک گفت: قوله: «والزانیه و الزانی فاجلد و اکل واحد منهما مائه جلده و لا تأخذ کم بهما رأفه فی دین الله» . ,

گفت: هر که زنا کند از زن و مرد هر یکی را صد تازیانه بزنید و برایشان شما را رحمت مبادا اندر دین خدای، و خدای مفسدان را و راهزنان را کشتن و بردار کردن نهاد، چنانک فرمود قوله:«انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون فی الارض فسادا أن یقتلوا أو یصلبوا أو تقطع أیدیهم و ارجلهم من خلاف». ,

گفت: مکافات آنان که با خدای و رسول او حرب کنند و اندر زمین فساد کنند آنست که بکشندشان یا بردارشان کنند یا دست و پایشان مخالف ببرند. ,

گشتن از حالی بحالی مر جسم راست، از بهر آنک حقیقت جسم چیزیست که مرورا جزء های مختلف است و پذیرنده ها صفات مختلف است، چنانک جسم آن باشد که مرو را زیر وزبر باشد، و این دو جزء مختلف اند که جز جسم را نباشد و همچنین پیش و پس و چپ و راست همه مر جسم را باشد، و صفات مختلف نیز جسم پذیرد چون سیاهی و سپیدی و روشنی و تاریکی و کژی و راستی و جز آن، از بهر آنک ترکیب جسم از اجزائ مختلف است پس همچنان مر صفات مخترف را پذیراست، و عالم جسمانی پذیرای صفات مختلف از آنست که ترکیب او از چهار طبع است که هر یکی از طبایع ضد است مردیگری را، لاجرم هرچه اندر عالم جسمانی چیز است از حال بحال گردنده است، گاهی چیزی ضعیف است و گاهی قوی، گاهی خرد و گاهی بزرگ، گاهی نیکو و گاهی زشت، و همچنین احوال مختلف اندرو رونده است، و اندر عالم بقاء که لطیف است مخالفت نیست و واجب نیاید، از بهر آنک بودش او را علت یکی بوده است بی میانجی و آن کلمه باری است، و هرچه اندران عالم تخم کشته است بقوت اندرین عالم بفعل یرون آید، و اندر این عالم آن اصل صورت روحانی بپرورش امامان حق از حال بحال همی گردد تا چون از کالبد جدا شود بعالم خویش بازرسد، آن عالم که اندرو هیچ خلاف نیست، و چنانکه آنجا رسیدی برآن حال بماند ابد الابدین بسبب بی خلافی آن عالم و یکتایی آن از اضداد و مخالفان، و آن عالم که همی گوئیم که نفسهای مردم آنجا باز گردد بدان مر نفس کلی راهمی خواهیم که نیکوکاران را ثواب بی اندازه ازوست و گناهکاران را عذابی بی کرانه ازوست بی آنک هیچ خلاف افتد مران را، از بهر آنک هم ثواب نیکوکار و هم عذاب گناه کار از یک چیزیست و آن چیز از حال خویش گردنده نیست و نه این نفس که آنجا رسد نیز هیچ گردش پذیرد آنجا بسبب یکتایی وبی خلافی آن عالم، پس مثاب جاویدان اندر ثواب بماند و معاقب جاویدان اندر عقاب بماند. اینست سبب همیشگی ثواب مر بهشتی را و عقاب مر دوزخی را. ,

به گواهی کتاب و عقل بر دانا واجب است مر علم حقیقت را بشرح و بیان بفهم مستجیب نزدیک گردانیدن و راه پرسیدن اندر علم بر شاگرد ببرهان عقلی و ایات قرآن گواه کردن تا عالم بنفس خویش مزدومند شود و رنج او مر متعلم را برومند گردد. پس ما گوئیم که پیش از این اندرین، کتاب باز نمودیم کز خاصیت عقل است اختیار نیکوکردن و از زشتی و ناپسند دور بودن، و اکنون گوئیم ، که: نیکو داشتن مر نیکو را امر معروف و نهی منکر، و هیچ عاقل نیست که چون زشتی بکند نداند که آنچ او کرد زشت است، از بهرآنک عقل را بگواه حاجت نیست از بیرون خویش، و مثل آن چنان است که کسی که او دروغ گوید بسبب کشیدن فائده یی سوی خویش یا بسبب دور کردن رنجی از خویشتن یا بیدادی بکند و مردمان را چنان نماید که او راستگوی و حقگوی است و سوی مردمان چنان باشد بظاهر گفتار که او راستگوی و دادگر است و لکن نزدیک خویش مروراً گواهی نباید که بدان سوی خویش راستگوی شود، از بهر آنک عقل دروغ نگوید و او بنزدیک خویش و نزدیک خدای دروغ زن و بیدادگر باشد، دروغ و بیداد اندر نفس او نگاری شود که هرگز آن نگار پاک نشود، و امروز دانستن او مران دروغ را بیچارگی اندر ذات خویش که سوی خویش بهیچ حیلت مر خویش را راست گوی نتواند کردن گواهی همی دهد که آن نگار دروغ و بیدادی ازو بخواهد شدن، و اگر ازین عالم بی توبه بیرون شود آن نگار بیدادی اندر نفس او درد و عذاب گردد و بحسرت و پشیمانی بماند ابد الابدین، و گر بوقتی از وقتها اندر حال زندگانی این جهانی گناهان خویش را یاد آرد وزان توبه کند و نیز بچنان دروغ و گناه بازنگردد و مکافات آن بکار نیکو بکند آن کار زشت از نفس او پاک شود، و گر همچنان بی توبه از ین عالم برود اندران رنج جاودانه بماند، از بهر آنک تباه کردن آنرا اندران عالم روی نیست، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله « و حرام علی قریه اهلکنا ها أنهم لا یرجعون» گفت: حرام است بر آن دیه که آنرا هلاک کردیم که ایشان با این جهان آیند. و نیز گوئیم که هر نفسی نگارهای زشت که کرده باشد بدین جهان بدان بیاویزد و اندامهای او بران کار بروگواهی دهد. دلیل بر درستی، این دعوی آنست از روی عقل که مردم بدکرداری بدین اندامها تواند کردن که برجسم مردم دست افزارهای نفس است، و هر که چیزی بخورد دهان و کام او مرورا گواهی دهد بچگونگی مزه آن طعام، و گر زنا و لواطت کند فرج او بدان لذت که بباید مر نفس را خبردهد، و همچنین چشم بدانچ ببیند گواه نفس است، اگر آنچ بیند زشت یا نیکو خبر آن براستی پیش نفس برد و بگوید که چه دیدم، و گر از کسی چیزی بستاند بدست ستاند و دست گواهی دهد مر ذات نفس را که من ستدم، و هم امروز این آلتها با نفس مردم خود سخن می گوید و هیچ کس مرین حال را منکر نتواند شدن. پس چرا عجب باید داشتن از آنک روز قیامت همین گواهی اندران نفس بدکردار نگار کرده باشد که اندر هر اندامی ازین اندامها از نفس مردم شاخی است که آن اندام آن فعل بقوت آن شاخ کند کز شاخهای نفس بدو پیوسته بود و گوئیم که هر فعلی کزین آندامها بیاید از بد و نیک آن فعل اندر نفس مردم نگار کرده شود. و گواه است بردرستی این قول آنچ خدای تعالی همی گوید قوله: « یوم تشهد علیم ألسنتهم و أیدیهم و أرجلهم بما کانوا یعملون» گفت: آن روز گواهی دهند بریشان زبانهای ایشان و دستها و پایهای ایشان بدانچ کرده باشند. پس گوئیم که کارهای مردم اندر نفس مردم نگار شود و نفس نامه یی گردد نیک و بد نبشته چنانک هم او خود آن نبشته را بخواند و همه نفسها مران بدکردار را بشناسد، از بهر آنک نفسها اندر آن عالم مجرد باشد از کالبد و از تاریکی، طبیعت، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله : « فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره» گفت: هر که همسنگ ذره یی اندرین جهان نیکی کند مرانرا ببیند و هر که همسنگ ذره یی بدی کند مرانرا ببیند. و سخن نیکو کرداران هم چنین است، اگر کسی راستگوی و حقشناس و نیکوخواه و نصیحت کار باشد و مردمان مرورا دروغ زن و مبطل و بدخواه و خائن دارند او بنزدیک خویش و نزدیک خدای راستگوی و محق باشد، پس علم او براستی و حق خویش صورت نفس او باشد و بنیکویی صورت خویش مرو را لذتی و شادی یی و توانگری بحاصل آید که آن شادی و توانگری جاوید با او بماند، چنانک خدای تعالی گفت اندر صفت بدکرداران و نیکوکاران، قوله « انه من یأت ربه مجرماً فان له جهنم لایموت فیها و لا یحیی و من یأته مؤمناً قد عمل الصالحات فأولئک لهم الدرجات لعلی جنات عدن تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک جزاء من تزکی» گفت: هر که گناه کار به پیش خدای شود مروراست دوزخ که اندرو نه زید و نه میرد و هر که پیش خدای شود مؤمن و کردارهای نیک کرده ایشانراست درجات برترین بهشتهای جاوید که جویها زیر او همی رود و جاوید ایشان اندرو باشند آنست مکافات آنکسی که خویشتن را پاکیزه کند. و دلیل بردرستی این حال ظاهر مردم است که او بدین صورت جسدانی نکو چهره و درست اندام است شادمانه باشد بدرستی و نیکویی خویش و خرمی گذرنده است بگذشتن صورت جسدانی، که همه مردم بریقین است از مرگ خویش و ناچیز شدن جسد، و همچنین هر مردم که داند که چهره او زشت است و اندام او ناقص است او همشه اندوهکین باشد و از دیگر مردمان پرهیز کند و شرم زده باشد، و لکن این اندوه گذرنده است بگذشتن زندگانی این جهانی و شادی و خرمی و خوشی و توانگری و نیکویی و غم و اندوه و زشتی و دشواری و درویشی نفسانی باقی است ببقاء نفس ناطقه. همه خداوندان خرد مقرند که نفس نمیرد و باقی شود اندر عالم علوی پس از جدا شدن از جسد، و اندر عقل چنان لازم است که نفس مردم پس از شناخت توحید باقی باشد، از بهرآنک جسدها بنفس زنده است و نفس لطیف است و گر نفس نیز زنده به چیزی دیگر بودی بایستی که نفس مرده یافتیمی و روح ازو جدا شده چنانک جسد بی روح همی یابیم، و نیز اگر مر نفس لطیف را روحی روابودی همچنین ارواح بی نهایت شدی. پس چون حال چنین بود، واجب آید که ارواح را نهایت باشد یا یکی باشد یا هزاران بدو زنده باشند و او خود بذات خویش نامیرنده باشد. و چون آفرینش او دوگونه یافتیم، یا لطیف یا کثیف، و کثیف را میرنده یافتیم و لطیف بخلاف آن بود، دانستیم که لطیف نامیرنده است، و پس از هر رویی زندگی لازم است، پس نفس مردم عاقل نیکوکردار گستاخ و امیدوار باشد که پاداش کار نیکوی خویش از آفریدگار بسزای کار خویش بیابد و ایمن و آرمیده باشد از بیم بادآفراه که پاداش بدکرداران است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله: « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و أدخلی جنتی» همی گوید: ای نفس آرمیده باز آی سوی پروردگارت خشنود و پسندیده و اندر آی ببندگان من و اندر بهشت من. درست کردیم خردمند را که نفس مردم باقی است. ,

گوئیم که مرنفس را بذات او اندردیداری است جرین دیدار چشم و رفتن و ایستادن است او را و گرفتن و دست بازداشتن است او را و جز آن برابر این فعلها که اندر محسوسات می کند، و فعلهای ذاتی او شریفتر است ازین عرضی، پس همی نماید که مرنفس را اندر ذات او حواسی است که این حواس ظاهر ماننده است مر آنرا مانندگی دور، از بهر آنک بسیار کس است کز مادر نابینا زادست و علمهای شریف آموخته است چون حساب و هندسه و منطق و کتاب خدایرا یاد گرفته است و کتب حکما را دانسته است تا نفس او بذات خویش کتابها گشته است، و اوهمی بیند اندر هر علمی آنچ مرورا بنمایند، دیگر کسان از دیدن آن چیزها که او همی بیند نابینا اند. پس این حال دلیل کند که نفس را چشمی هست از ذات او و مر آن چشم را از نفس دانای آموزگار آفتابی هست که چیزها را بدان چشم ذاتی، نفس بنماید بر مثال آفتاب که چراغ که شکل و صورت جسمانی بچشم نگرندگان اندر پدید آرد. و گواهی دهد بر درستی این دعوی قول خدای تعالی که مر رسول را علیه السلام گفت: قوله « یا أیها النبی انا أرسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً و داعیاً ال الله باذنه و سراجاً منیراً» گفت: ای پیامبر ما بفرستادیم ترا گواه برخلق و مژده دهنده و بیم کننده و خواننده سوی خدای بدستوری او و چراغی روشن. وگروهی از مردم چنین گویند که چون مردم جهد کند ونفس خویش را از ناشایستها دور کند او را دیدار اوفتد اندر چیزهای بودنی و خبر یابد از عالم علوی، و وحی پیامبران آن است. و ما گوئیم که چنین نشاید گفتن که پیمبری بجهد خویش یافتند پیامبران، چه وحی از کردار پیغامبران آنست کزان مراد کردگار عالم بحاصل آید، و مراد از خداوند مراد که توانا باشد جز بدو و بخواست او بحاصل نشود ، و گر بخواست کسی دیگر مراد خدای بحاصل آمدی آنکس با خدای انباز بودی. وهر کس که با خدای انباز گیرد کافر باشد. پس آن کسان که گفتند پیامبری بجهد بتوان یافتن کافر شدند بقول خدای تعالی که همی گوید، قوله « ان الله لا یغفر أن یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء» همی گوید: خدای نیامرزد آنکس را که با او انباز گیرد و بیامرزد فرود از آن هر کرا خواهد. پس ما گوئیم که نفس مردم راگرفتن است و یله کردن بذات بیرون گرفتن و یله کردن بآلت چون اعتقاد کردن چیزی و یله کردن چیزی دیگر و چون یاد کردن علمی و از یاد بگذاشتن دیگری، و او را نیز رفتن و ایستادن است بذات خویش چون رفتن اندر علمی از آغاز او تا بانجام او وایستادنست مرو را بجایهایی که از آن کدر بیاید بدانستن آن، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله « کلما أضاء لهم مشوا فیه و اذا أظلم علیهم قاموا» همی گوید: هر وقت که روشنایی پیدا آید بروند اندرو و چون بریشان تاریک شود بایستند. و بدین مر کسانی را میخواهد که کتاب خدایرا برای خویش معنی جویند و بعضی را معنی بتوانند یافتن و اندر آن بشتابند و چون متشابهی مشکل پیش آید برجای بایستاند، و فعلهای ذاتی مر نفس را شریفتر است از فعلهای آلتی عرضی، و چون مردم بقوت نفس ناطقه مر نفس شهوانی را بشکند و بچیزهای دنیایی و لذات حسی مشغول نشود نفس ناطقه او قوی شود و چیزهایی تعلیم ببیند، ازبهرآنک نفس را کار کردن طبع است و چون مرو را از چیزهای طبیعی باز داری و او از کار فرونشیند بقوت نفسانی چیزهایی ببیند از عالم خویش که آن اندر ذات اوست، بر مثال چشم که چون کار او دیدن است هر وقت که مرو را از علت پاک گردانی چیزهای جسمانی را بی تکلف و بی نمون نماینده ببیند، و این برهانی روشن است خردمندان را ازجسمانی بروحانی. ,

هر گروهی را از دانایان چه ازحکما، علم دین و چه از پیشروان علم طبایع و چه از رئیسان علم الهی اندر وجود عالم جسمانی سخن است، و اندر جواهر عالی و صورتهای عقلی اختلاف کرده اند. و ما ازجمله آنچ محصول و مراد ومغز سخنها است بیرون کنیم و باز نماییم جویندگان حق را که برین خوان آراسته ما نشینند با دست شسته بآب پرهیز و معده گرسنه طعام و شراب نفسانی. گوئیم که آفریده مبدع حق سبحانه جمله بر سه قسم است: یکی ازو فوق الزمان است چون عالم الهی و عقلانی و نفسانی کز روزگار برتر است و او را زوال نیست، دیگر قسمت آنست که مع الزمان است چون عالم جرمانی و نورانی که روزگار او را پیشی و پسی نیست، سیم قسمت آنست که تحت الزمان است- اعنی که زیر روزگار است- و آن عالم جسمانی است. پس گوئیم که آنچ زیر زمان است از موجودات هم کاین است و هم فاسد، اعنی هست شونده است و نیست شونده، از بهر آنک اندر جایگاه بودش و نابودش است، و آنچ با زمان برابر است از موجودات کائن است و لکن فاسد نیست، و آن افلاک و انجم است که گوهر ایشان فساد و تغیر نپذیرد، از بهر آنک صورتشان برهیولی جاکول است، و طبایع و موالید فساد پذیرد، از بهر آنک هیولای ایشان جاکول است بر صورت ایشان. و نیز گوئیم که چون جرمانی میانجی آمد میان عالم عقلانی و عالم هیولانی بدان روی که از آن عالم قوت پذیرنده است و بدین عالم رساننده است، همچنان میانجی اند، که نه برتر از زمانند و نه از زیر زمان بلک با زمان برابرند بر میانجی و نیز نه چون عالم عقلانی اند که نه کائن است و نه فاسد، و نه چون عالم هیولانی اند که هم کائن است و هم فاسد، بلک برمیانجی اند که کائن است و فاسد نیست. و آنچ برتبر از روزگار است از موجودات نه کائن است و نه فاسد، و آن عالم عقل است که گوهر محض است و اندرو کون و فساد نیست البته. ,

وچون این سخن روشن کردیم گوئیم که قول حکماء دین و پیش دستان از خلق بتأیید الهی اندر کون عالم هیولانی و اثبات عالم روحانی آنست که گفتند که مبدع حق محض مر عقل را پدید آورد نه از چیزی، و تمام پدید آوردش بقوت وفعل. دلیل بردرستی، این قول آنست که هرچیزی که بر چیزی دیگر باشد میان این چیز و آن پسین و میان آن چیز پیشین میانجی باشد که آن چیز بازپسین بدان میانجی از آن چیز پیشین پدید آید، آن وقت چون میانجی اندر میان آمد میان این دوچیز تفاوت افتد و بازپسین و از پیشین کمتر آید، و چون مبدع حق مر عقل تعالی را نه ازچیزی ابداع کرد لازم آید ببرهان عقلی که عقل بغایت کمال وهستی باشد، بدو سبب: یکی بدین سبب که گفتیم که او را نه از چیزی ابداع کرد تا او کمتر از آن چیز بودی که بودش ازو یافت، دیگر بدان سبب که مبدع حق مرورا ابداع کرد بی هیچ میانجی. و گفتند که مبدع حق صورت همه موجودات از جسمانی و روحانی اندر گوهر عقل گرد آورد؛ و گفتند کز عقل گوهری دیگر بانبعاث پدید آورد بی زمانی حسی و وهمی. و فرق میان ابداع و انبعاث آنست که انبعاث مر چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد ولکن پدید آینده باشد از چیزی دیگر و ابداع چیزی را باشد که او نه اندر مکان و زمان باشد و لکن نه از چیزی پدید آمده باشد. پس آن مبدع که ازچیزی نبود بغایت کمال آمد و این منبعث که چیزی بود او بدرجه کمتر آمد، چنانک اندر حکم عقل لازم است. پس آن منبعث بفرمان مبدع حق نگاه کرد اندر فضیلت و شرف عقل اول و رغبت کرد بتمامی، که اندرو دید رغبتی ممکن نه ممتنع و ناممکن، از بهرآنک نفس کلی بقوت چون عقل کلی بود از یراک وجودش ازو بود، و چیزی که بقوت چون او باشد و هم از آن چیز زیادت پذیرد ممکن باشد که بفائده گرفتن ازچیز تمام روزی بتمامی او رسد و همچنو شود. ,

و گوئیم که معلولات بر سه بهر است، اعنی چیزهایی که بودش او را سبب باشد: یکی ازو آنست که بهمه رویها چون علت خویش نباشد، و دیگر آنست که بهیچ روی چون علت خویش نشود، و سدیگر آنست که برویی چون علت خویش باشد و برویی نه چنو باشد. اما آن معلول که بهمه رویها چون علت خویش نباشد آن نطفه حیوانست و خایه مرغان که چون از اصل خویش یاری یابد بپروردن روزی حیوان گردد، از مردم یا مرغ یا جز آن. و اما آن معلول که بهیچ روی چون علت خویش نگردد آن آب و دی و آب مذی حیوان است که معلول حیوان است و هرگز چون حیوان نشود ،و چون در که معلول درودگر است و هرگز چون درودگر نشود . اما آن معلول که برویی چون علت خویش باشد و برویی نباشد آن چون روز است که معلول آفتاب است و بدانچ روشنایی دارد همچون آفتاب است ولکن ازو نور بیرون نیاید و فعلها چنانک از آفتاب بیرون آید ، پس روز بیک روی چون آفتاب است و بدیگر روی چنو نیست . و نفس از آن معلولات است که بهمه رویها چون علت خویش نباشد از راه تمامی .- قول حکماء شرعی اینست . پس چون نفس کلی از از جمله معلولات بدین صفت بود و نظر کرد اندر عقل ممکن نبود که بفائده گرفتن ازو همچنو تمام شود ، طلب تمامیء خویش را بدید اندر پدید آمدن خداوند قیامت علیه افضل السلام ، و دانسته شد مر نفس را که وجود قیامت نباشد مگر آنگاه که دورهای پیامبران بگذرد ، و بشناخت که دورهای پیامبران جز نبودش خداوندان تایید نباشد، و خداوندان تایید نباشند تا پاکیزه کردن نباشد مر نفسها را از راه تعلیم ، و پاکیزگی نباشد از راه تعلیم تا جویندگان نباشد حقائق را ، و جویندگان نباشد تا خداوندان طلب کردن حق نباشد ، و این همه درجات نباشد تا فائده گیرندگان مومن نباشد ، و مومنان را یقین نباشد تا مقدران نباشند که نخست حق را بقهر پذیرفته باشند ،و مقدران نباشند تا کسی نباشد که تکلیف پذیرد ، و تکلیف پذیرنده آن باشد که اگر بیاموزندش بتواند آموختن چون مردم که اگر بآموزیش علم بیاموزد و چون ستور که نتواند علم آموختن که مکلف نیست ، و تکلیف نباشد جز آنک بنخست درجه مهمل باشد ، اعنی گذاشته بی علم ، و مردم مهمل نباشد تا حیوان نباشد ، و حیوان نباشد تا نبات نباشد ،و نبات نباشد تا گوهرها گذارنده و ناگذارنده نباشد ، و جواهر نباشد تا طبایع نباشد ، و طبایع نباشد تا عالم نباشد ، و عالم نباشد تا هیولی و صورت نباشد . پس آغاز کرد اندر صنعت و حاصل کردن قیامت که اول اندیشه نفس آن بود از هیولی و صورت که آخر اندیشه او آن بود ، و این معنیء قول حکماء است که گفتن «اول الفکره آخر العمل و اول العمل آخر الفکره » آغاز اندیشه پایان کار کرد باشد و آغاز کار پایان اندیشه باشد ، و بو محمد قتیبی اندر کتابی که آنرا «ادب الکاتب» خواننده گفته است : که کسی باشد که این بنداند تا بآموختن این حاجت آیدش ، ولکن نابینایان از روشنایی آفتاب چه آگهند . ,

و نزدیک حکماء شرعی چنانست که خود عالم هیولانی از سه حال بود : نخست از حکمت مبدع حق کز آن صورتهای مجرد و گوهر های عالی پدید آمد ، و آن فعل مبدع حق است ، و فعل مبدع حق همه کار کنانند ، و کار ایشان را پذیرندگان واجب نیایند و نه جایگاه ، و جای فعل ایشان طبیعت کلی است که آن اصل بودش عالم هویلانی است ، و فرعهای آن اصل دو نوع اند : یکی هیولانی و دیگر صورت کز ایشان این عالم هیولانی پدید آمدست ، و پذیرنده فعل عالم هیولانی این صورت مردم است که پذیرای آثار عقل و نفس است تا بآخره کار صورتها مجرد کردند چون فعل باری . پس گوئیم که قسمت اول از وجود عالم هیولانی باز بسه است بحکمت مبدع حق ، و قسمت دوم وجود عالم باز بسته است بتمام شدن نفس و رسیدن بدرجه عقل ، و قسمت سوم از وجود عالم باز بسته است بوجود خداوند قیامت . پس ابتداء هیولی و صورت که پدید آمدن آن بود که نفس تمامیء خویش طلب کرد و از آن طلب جنبشی و همی پدید آمد، و چون آن جنبش از جوهری عالی بود از اثر ان جنبش گوهری سفلی پدید امد ، و چون آن جنبش پدید آمد از و حرارت پدید آمد ، و چون حرارت بغایت رسید و غایت او برودت آمد و چون برودت – اعنی سردی – بغایت رسید ازو تری پدید آمد - همه جدا جدا – و تری بغایت رسید ازو خشکی پدید آمد . و معنیء آنچ گفتیم که این چیزها جدا جدا پدید آمد آنست که همه باید که این چهار طبع جدا جدا صورت شود اندر نفس خواننده علم حقیقت . و قول حکماء آنست که اثر ابداع لطیفتر است از گوهر مبدع، اعنی که نفس کل کمترست از عقل کل که او اثر ابداع است و همچنین گوهر نفس کلی شریفتر است از اثر آن که مبدأ عالم هیولانی است، آن هیولای مطلق که او را هیولای اولی گویند، و آغاز هیولی از طاعت کردن نفس کل پدید آمد از آن علت که گفتیم، و وجود صورت که مبدأ دوم است از افاضت الهی پدید آمد که عقل بنفس رسانید بفرمان مبدع حق. و بدین قول که گفتیم پیدا کردیم که نخست هیولی بود و پس از آن صورت بود، و دلیل بر درستی، این قول آنست که امروز صورتها را نفسهای جزئی و هیولیها همی پدید آرد، وچون نگاشتن دوردگر در صورت در را برچوب و زرگر صورت انگشتری را برسیم، پس مر مبدأ اول را علت هیولانی خوانند و مبدأ دوم را علت صوری خوانند. پس نفس کلی با فاضت عقل گویی از وجود باری از پس هیولای نخست آن چهار طبع مفرد را که اندیشه نفس کلی صورت شد بهشت قسمت کرد و هر یکی را از آن بدو نیمه کرد. گرمی را بدوبخش کرد: یک بخش ازو بخشکی، پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو بتری پیوست و زو گوهر هوا آمد. مر تری مفرد را بدوبخش کرد: یک بخش ازو بسردی پیوست و زو گوهر آب آمد و دیگر بخش ازو بگرمی پیوست و زو گوهر هوا آمد. مر سردی، مفرد را بدوبخش کرد: یک بخش ازو بخشکی پیوست و زو گوهر خاک آمد و دیگر بخش ازو بتری پیوست وزو گوهر آب آمد. و مر خشکی، مفرد را بدو بخش کرد: یک بخش ازو بگرمی پیوست و زو گوهر آتش آمد و دیگر بخش ازو بسردی پیوست وزو گوهر خاک آمد. و گفتند حکماء کزین چهار طبع دو کار کنانند و دو کار پذیرانند، و آن دو کار کن گرمی و سردی اند و آن دو کار پذیر تری و خشکی اند، و آن دو کار کن یکی کار کن مهتر است و دیگر کار کن کهتر است، وزین دو کار پذیر یکی کار پذیر مهین است و یکی کار پذیر کهین است، اما کار کن مهین گرمی است و کار کن کهین سردی است، و کار پذیر مهین خشکی و کار پذیر کهین تری است، و گرمی کار کن سبکی است و سردی کار کن گرانی است و خشکی کار پذیر زودیست و تری کار پذیر دیریست، پس گوهر آتش مرکب است از کار کن مهین که گرمی است و از کار پذیر مهین که خشکی است، وز دو فعل ایشان یکی سبکی و دیگری زودی اثر دارد، بدین سبب از دیگران لطیف تر و شریفتر و عالی تر آمد و کناره عالم گرفت. گوهر هوا مرکب است از کار کن مهین که گرمی است و کار پذیر کهن که تریست، ازین سبب یک سرش بکار کن مهین پیوسته است که آتش است و دیگر سرش بکار پذیر کهین پیوسته است که آبست و خود اندرین دو میانه بایستاد. و گوهر آب مرکب است از کار کن کهین که سردیست وزکار پذیر کهین که تریست، وز فعل ایشان که تری و گرانی است اثر دارد. و گوهر زمین مرکب است از کار کن کهین که سردی است وز کار پذیر مهین که خشکی است و از فعل ایشان که گرانی و زودیست اثر دارد، پس این رکن که اندرو زودی بود که زمین است مر آن رکن سبک را که آتش بود ببرتر درجتی برد، و آن سبک مر آن گران را که زمین بود بفروتر حدی آورد، و بجمله این کارکنان و کار پذیران بهم گوشگی و خویشاوندی یکدیگر پیوسته اند، چون گرمی بآتش با گرمی هوا و تری هوا و باتری آب و سردی آب با سردی زمین؛ و بآخر درجتی خشکی زمین بماند چنانک باول درجتی خشگی آتش مانده بود، پس خشگی زمین را خشگی آتش پیوست. و این بستها را بشکل بیرون آوردم تا آموزنده را تصور کردن آسان باشد. و بباید دانستن که هر بودش کز طبایع پدید آید از جهت هم گوشگی این رکنها باشد و پیوستگی ایشان بیکدیگر، و هر فسادی و پراکندگی که اندر زایش عالم پدید آید از جهت دشمنی و نادر خوری این رکنهاست که دارند از یکدیگر ، وز آن سبب که علت بودش عالم ابن بود که گفته شد از گفتار حکماء گوئیم که اول زایش کز عالم پدید آمد گوهر های ناگذارنده بود و نهایت او بشرف یاقوت سرخ است، پس مادتی دیگر پدید آمد ازنفس کلی برطبیعت کلی و حاصل این شرف آنست که غذاء مردم است و آن گندم است، پس مادتی دیگر پدید آمد از نفس کلی بر طبیعت کلی، اندر عالم هیولانی و آن حیوان بود که اصل او بشرف مردم است، و چون مردم آخر آفرینش آمد و نور نفس بشخص مردم پرسید آن نور بعکس بازگشت و پیوسته شد بکلیت خویش، این نفس جزئی بباز گشتن آن نور و زنفس کلی قوتی دیگر بپذیرفت، و آن قوت نفس منطقی بود که آن از عالم روحانی اثر است و حاصل لطافت است و اول اندیشه نفس کل است که بآخر عمل او پدید آمد.و مر مبدأ سوم را که نورها ازنفس کلی بدو پدید آمد علت فاعله خوانند، و نهایت این همه حاصلها بوجود خداوند قیامت باشد و آنرا علت متمه خوانند که عالم بدو تمام شود. پس نزدیک حکماء شریعی و علماء طبیعی- آنکسان که اندر علوم الهی و اسرار پیغامبری شروع کردند- سخن آنست کز مبدأ عالم هیولانی چهارچیز واجب آید: یکی هیولی و دیگر صورت و سدیگر فاعله و چهارم تمام، و نزدیک حکماء شرعی و علماء علوم الهی چنانست که پدید آرنده بودش و گوهر و روا داشتن اثبات عالم ایزدست سبحانه و کار کن اندران نفس کل است و فاعل تدبیر فعلش طبیعت کل است، و طبیعت کل قوتی است از قوتهای نفس کل که مشرف است برعالم هیولانی و نگاهدار است مر نوعها و صورت های او اندازه ها را، و تفاوت فعلها عالم را بازبست بطبیعت است و جملگیش را باز بست بنفس کلی است، بدان معنی که بمیانجی، نفس کل پدید آمد عالم از فرمان مبدع حق ، مثال این چنان باشد که گویی پدید آرنده گوهر سیم ایزد است و فاعل انگشتری زرگرست و آنک انگشتری را کار بندد خداوند انگشتری است، پس آن انگشتری کز نفس کل است و خداوند انگشتری طبیعت کل است. ,

اگر کسی گوید که عالم هیولانی خود از نفس پدید آمد و از طبیعت کلی. ,

او را گوئیم که نخست بباید شناختن که علم بر چند روی است، تا سخن بر بصیرت باشد. و چون ما مرعالم هیولانی را که حاصل آفرینش ظاهرست شش جانب یافتیم که عین عالم هفتم آن بود، دانستیم که فعل بر هفت روی لازم آید: نخست ابداعی و آن عقل اول است هستی نه از هست، و دیگر انبعاثی چون نفس کلی هستی از هستی دیگر، و سدیگر تکوینی اعنی باشیدنی چون افلاک و ستارگان، چهارم چون طبایع چهارگانه، و پنجم زایشی چون زایشهای عالم کز طبایع پدید آمد، و ششم تناسلی چون فعل کز میان نر و ماده پدید آمد، و هفتم صناعی چون صنعتها که مردم کنند. پس فعل مبدع حق ابداعی است و انبعاثی، و مبدع حق فعل زمانی نکند، که فعل زمانی را آلت و مادت باید و مر عالم را ابتداء زمانی نیست، و لکن ابتداء فکری هست او را، و مبدع حق دور است از اندیشه و از صفت اندیشندگان هم کلی و هم جزئی، تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا. ایزد تعالی مران مؤمن مخلص را برحق نگاه دارد که این سرهای لطیف و سخنهای شریف را که اندر کیفیت کون عالم مرکب و بسیط بگفتیم از اسرار حکماء و محققان نگاه دارد. ,

بباید دانستن که ظاهر شریعت پیامبران برابر است با عالم جسمانی، از بهرآنک عالم جسمانی صورتهای مخالف است و ظاهر کتاب و شریعت مثلها و کارهای مخالف است، چنانک یکی طاعت نماز است بشکها متفاوت از ایستادن و خسبیدن و سر برزمین نهادن و جز آن، و یک طاعت روزه است که طعام و شراب ناخوردن است و جماع ناکردن بروز، و یک طاعت بمکه شدنست بزیارت خانه سنگین، و این همه چیزهای مخالف است، چنانک از عالم یک چیر آفتاب است بدان روشنی و گرمی، و یک چیز آب است بدان سردی و تری، و یک زایش عالم درخت است پای بر زمین فروبرده و استوار ایستاده، و یکی زایش مرغ است که بر هوا پرد، و این اثر همه مخالف است، و ترکیب عالم از چهار طبع است مخالف بظاهر و بباطن موافق، و ترکیب دین از چهارچیز مخالف است بظاهر و بباطن موافق، چون کتاب و شریعت و تأویل وتوحید، و همچنانک از آن چهار طبع عالم سه طبع همیشه پیداست و بی میانجی یافته است، چون خاک وباد و آب، و یک رکن او که آتش است نایافته است مگر بمیانجی آن سه یار دیگر، آن چهار رکن دین نیز سه یافته است چون کتاب و شریعت و تأویل، و یکی نایافته است چون علم توحید مگر بمیانجی این سه یار او که گفتیم. پس پیغامبران علیهم السلام این علمهای فرودین از کتاب و شریعت و عمل ساختند تا خلق ازین راه بعلم وحدانیت رسند، که نور علم و حدانیت از بزرگواری و لطافت چنان است که اندرو جز بمیانجیان نتوان رسیدن، و پیغامبران علیهم السلام بیافتن آن نور بر خلق پادشاهی یافتند و خلق بدان نور مر ایشان را کردن داده شد، نبینی که خدای تعالی اندر حدیث موسی بر سبیل مثل مر رسول مصطفی را علیه السلام، قوله: « و هل أتاک حدیث موسی اذ رأی ناراً فقال لاهله امکثوا أنی آنست ناراً لعلی آتیکم منها بقبس أو أجد علی النار هدی» . همی گوید: چه آمد بتو ای محمد حدیث موسی که آتشی دید پس گفت مر اهل خویش را که باشید که من آتش دیدم مگر از آنجا پاره یی بشما آرم یا راه راست برآن آتش بیابم. و تأویل این آیت آنست که موسی علیه السلام آن آتش اندر نفس مقدس خویش دید، و آن آتش نور توحید بود که مراو را بدرفشید و بدانچ مراهل خویش را گفت بباشید آن خواست که هم برین دین و این طریقت که هستید بباشید تا من از این نور که مرا درفشید خبری توانم یافتن که بشما رسانم و شما و من راه راست یابیم، و این راه اندر دین گفت که بیایم نه اندر دنیا، اگر او آن آتش بچشم سر دیده بودی ایشان را بنمودی، چه آتش را بشب هر که بصر درست دارد بتواند دیدن، و اگر او آن آتش بچشم سر دیده بودی کسی را توانستی فرمودن تا بنگرد که آن آتش چیست، و لکن آن آتش نور توحید بود که موسی علیه السلام مرانرا بچشم بصیرت بدید و نتوانست بکسی نمودن بی میانجی کتاب و شریعت و عمل، چنانک آتش دنیا روی ننماید مگر بمیانجی چیزی که از آب و خاک رسته باشد و اندرهوا پرورده شده باشد، پس هر که مر کتاب و شریعت و عمل را دست باز دارد البته مرجان او نور توحید را نتواند یافتن، همچنانک اگر کسی گوید که من بهیچ چیز کز آب روید و از خاک یاری نخواهم برجستن آتش، آن کس البته بآتش نرسد و فائده آتش ازو بریده گردد، و چون آتش طبیعی که او را هیچ دانش نیست جز بمیانجیان که با او آشنا اند همی روی ننماید، علم توحید سزاوارتر که روی ننماید جز بدان کسی که سپس فرمان آشنایان او برود از پیامبران علیهم السلام. پس هر که کتاب خدای را و شریعت رسول را وعمل و طاعت را بیشتر کار بندد علم توحید سوی او روشن تر شود همچنانک هر که هیزم بیشتر جمع کند روشنی و گرمی از آتش طبیعی بیشتر یابد. ,

آثار ناصرخسرو قبادیانی

14 اثر از خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی