به گواهی از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 25
1. به گواهی کتاب و عقل بر دانا واجب است مر علم حقیقت را بشرح و بیان بفهم مستجیب نزدیک گردانیدن و راه پرسیدن اندر علم بر شاگرد ببرهان عقلی و ایات قرآن گواه کردن تا عالم بنفس خویش مزدومند شود و رنج او مر متعلم را برومند گردد. پس ما گوئیم که پیش از این اندرین، کتاب باز نمودیم کز خاصیت عقل است اختیار نیکوکردن و از زشتی و ناپسند دور بودن، و اکنون گوئیم ، که: نیکو داشتن مر نیکو را امر معروف و نهی منکر، و هیچ عاقل نیست که چون زشتی بکند نداند که آنچ او کرد زشت است، از بهرآنک عقل را بگواه حاجت نیست از بیرون خویش، و مثل آن چنان است که کسی که او دروغ گوید بسبب کشیدن فائده یی سوی خویش یا بسبب دور کردن رنجی از خویشتن یا بیدادی بکند و مردمان را چنان نماید که او راستگوی و حقگوی است و سوی مردمان چنان باشد بظاهر گفتار که او راستگوی و دادگر است و لکن نزدیک خویش مروراً گواهی نباید که بدان سوی خویش راستگوی شود، از بهر آنک عقل دروغ نگوید و او بنزدیک خویش و نزدیک خدای دروغ زن و بیدادگر باشد، دروغ و بیداد اندر نفس او نگاری شود که هرگز آن نگار پاک نشود، و امروز دانستن او مران دروغ را بیچارگی اندر ذات خویش که سوی خویش بهیچ حیلت مر خویش را راست گوی نتواند کردن گواهی همی دهد که آن نگار دروغ و بیدادی ازو بخواهد شدن، و اگر ازین عالم بی توبه بیرون شود آن نگار بیدادی اندر نفس او درد و عذاب گردد و بحسرت و پشیمانی بماند ابد الابدین، و گر بوقتی از وقتها اندر حال زندگانی این جهانی گناهان خویش را یاد آرد وزان توبه کند و نیز بچنان دروغ و گناه بازنگردد و مکافات آن بکار نیکو بکند آن کار زشت از نفس او پاک شود، و گر همچنان بی توبه از ین عالم برود اندران رنج جاودانه بماند، از بهر آنک تباه کردن آنرا اندران عالم روی نیست، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله « و حرام علی قریه اهلکنا ها أنهم لا یرجعون» گفت: حرام است بر آن دیه که آنرا هلاک کردیم که ایشان با این جهان آیند. و نیز گوئیم که هر نفسی نگارهای زشت که کرده باشد بدین جهان بدان بیاویزد و اندامهای او بران کار بروگواهی دهد. دلیل بر درستی، این دعوی آنست از روی عقل که مردم بدکرداری بدین اندامها تواند کردن که برجسم مردم دست افزارهای نفس است، و هر که چیزی بخورد دهان و کام او مرورا گواهی دهد بچگونگی مزه آن طعام، و گر زنا و لواطت کند فرج او بدان لذت که بباید مر نفس را خبردهد، و همچنین چشم بدانچ ببیند گواه نفس است، اگر آنچ بیند زشت یا نیکو خبر آن براستی پیش نفس برد و بگوید که چه دیدم، و گر از کسی چیزی بستاند بدست ستاند و دست گواهی دهد مر ذات نفس را که من ستدم، و هم امروز این آلتها با نفس مردم خود سخن می گوید و هیچ کس مرین حال را منکر نتواند شدن. پس چرا عجب باید داشتن از آنک روز قیامت همین گواهی اندران نفس بدکردار نگار کرده باشد که اندر هر اندامی ازین اندامها از نفس مردم شاخی است که آن اندام آن فعل بقوت آن شاخ کند کز شاخهای نفس بدو پیوسته بود و گوئیم که هر فعلی کزین آندامها بیاید از بد و نیک آن فعل اندر نفس مردم نگار کرده شود. و گواه است بردرستی این قول آنچ خدای تعالی همی گوید قوله: « یوم تشهد علیم ألسنتهم و أیدیهم و أرجلهم بما کانوا یعملون» گفت: آن روز گواهی دهند بریشان زبانهای ایشان و دستها و پایهای ایشان بدانچ کرده باشند. پس گوئیم که کارهای مردم اندر نفس مردم نگار شود و نفس نامه یی گردد نیک و بد نبشته چنانک هم او خود آن نبشته را بخواند و همه نفسها مران بدکردار را بشناسد، از بهر آنک نفسها اندر آن عالم مجرد باشد از کالبد و از تاریکی، طبیعت، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله : « فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره» گفت: هر که همسنگ ذره یی اندرین جهان نیکی کند مرانرا ببیند و هر که همسنگ ذره یی بدی کند مرانرا ببیند. و سخن نیکو کرداران هم چنین است، اگر کسی راستگوی و حقشناس و نیکوخواه و نصیحت کار باشد و مردمان مرورا دروغ زن و مبطل و بدخواه و خائن دارند او بنزدیک خویش و نزدیک خدای راستگوی و محق باشد، پس علم او براستی و حق خویش صورت نفس او باشد و بنیکویی صورت خویش مرو را لذتی و شادی یی و توانگری بحاصل آید که آن شادی و توانگری جاوید با او بماند، چنانک خدای تعالی گفت اندر صفت بدکرداران و نیکوکاران، قوله « انه من یأت ربه مجرماً فان له جهنم لایموت فیها و لا یحیی و من یأته مؤمناً قد عمل الصالحات فأولئک لهم الدرجات لعلی جنات عدن تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک جزاء من تزکی» گفت: هر که گناه کار به پیش خدای شود مروراست دوزخ که اندرو نه زید و نه میرد و هر که پیش خدای شود مؤمن و کردارهای نیک کرده ایشانراست درجات برترین بهشتهای جاوید که جویها زیر او همی رود و جاوید ایشان اندرو باشند آنست مکافات آنکسی که خویشتن را پاکیزه کند. و دلیل بردرستی این حال ظاهر مردم است که او بدین صورت جسدانی نکو چهره و درست اندام است شادمانه باشد بدرستی و نیکویی خویش و خرمی گذرنده است بگذشتن صورت جسدانی، که همه مردم بریقین است از مرگ خویش و ناچیز شدن جسد، و همچنین هر مردم که داند که چهره او زشت است و اندام او ناقص است او همشه اندوهکین باشد و از دیگر مردمان پرهیز کند و شرم زده باشد، و لکن این اندوه گذرنده است بگذشتن زندگانی این جهانی و شادی و خرمی و خوشی و توانگری و نیکویی و غم و اندوه و زشتی و دشواری و درویشی نفسانی باقی است ببقاء نفس ناطقه. همه خداوندان خرد مقرند که نفس نمیرد و باقی شود اندر عالم علوی پس از جدا شدن از جسد، و اندر عقل چنان لازم است که نفس مردم پس از شناخت توحید باقی باشد، از بهرآنک جسدها بنفس زنده است و نفس لطیف است و گر نفس نیز زنده به چیزی دیگر بودی بایستی که نفس مرده یافتیمی و روح ازو جدا شده چنانک جسد بی روح همی یابیم، و نیز اگر مر نفس لطیف را روحی روابودی همچنین ارواح بی نهایت شدی. پس چون حال چنین بود، واجب آید که ارواح را نهایت باشد یا یکی باشد یا هزاران بدو زنده باشند و او خود بذات خویش نامیرنده باشد. و چون آفرینش او دوگونه یافتیم، یا لطیف یا کثیف، و کثیف را میرنده یافتیم و لطیف بخلاف آن بود، دانستیم که لطیف نامیرنده است، و پس از هر رویی زندگی لازم است، پس نفس مردم عاقل نیکوکردار گستاخ و امیدوار باشد که پاداش کار نیکوی خویش از آفریدگار بسزای کار خویش بیابد و ایمن و آرمیده باشد از بیم بادآفراه که پاداش بدکرداران است چنانک خدای تعالی همی گوید قوله: « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و أدخلی جنتی» همی گوید: ای نفس آرمیده باز آی سوی پروردگارت خشنود و پسندیده و اندر آی ببندگان من و اندر بهشت من. درست کردیم خردمند را که نفس مردم باقی است.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
گوئیم از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 26
1. گوئیم که مرنفس را بذات او اندردیداری است جرین دیدار چشم و رفتن و ایستادن است او را و گرفتن و دست بازداشتن است او را و جز آن برابر این فعلها که اندر محسوسات می کند، و فعلهای ذاتی او شریفتر است ازین عرضی، پس همی نماید که مرنفس را اندر ذات او حواسی است که این حواس ظاهر ماننده است مر آنرا مانندگی دور، از بهر آنک بسیار کس است کز مادر نابینا زادست و علمهای شریف آموخته است چون حساب و هندسه و منطق و کتاب خدایرا یاد گرفته است و کتب حکما را دانسته است تا نفس او بذات خویش کتابها گشته است، و اوهمی بیند اندر هر علمی آنچ مرورا بنمایند، دیگر کسان از دیدن آن چیزها که او همی بیند نابینا اند. پس این حال دلیل کند که نفس را چشمی هست از ذات او و مر آن چشم را از نفس دانای آموزگار آفتابی هست که چیزها را بدان چشم ذاتی، نفس بنماید بر مثال آفتاب که چراغ که شکل و صورت جسمانی بچشم نگرندگان اندر پدید آرد. و گواهی دهد بر درستی این دعوی قول خدای تعالی که مر رسول را علیه السلام گفت: قوله « یا أیها النبی انا أرسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً و داعیاً ال الله باذنه و سراجاً منیراً» گفت: ای پیامبر ما بفرستادیم ترا گواه برخلق و مژده دهنده و بیم کننده و خواننده سوی خدای بدستوری او و چراغی روشن. وگروهی از مردم چنین گویند که چون مردم جهد کند ونفس خویش را از ناشایستها دور کند او را دیدار اوفتد اندر چیزهای بودنی و خبر یابد از عالم علوی، و وحی پیامبران آن است. و ما گوئیم که چنین نشاید گفتن که پیمبری بجهد خویش یافتند پیامبران، چه وحی از کردار پیغامبران آنست کزان مراد کردگار عالم بحاصل آید، و مراد از خداوند مراد که توانا باشد جز بدو و بخواست او بحاصل نشود ، و گر بخواست کسی دیگر مراد خدای بحاصل آمدی آنکس با خدای انباز بودی. وهر کس که با خدای انباز گیرد کافر باشد. پس آن کسان که گفتند پیامبری بجهد بتوان یافتن کافر شدند بقول خدای تعالی که همی گوید، قوله « ان الله لا یغفر أن یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء» همی گوید: خدای نیامرزد آنکس را که با او انباز گیرد و بیامرزد فرود از آن هر کرا خواهد. پس ما گوئیم که نفس مردم راگرفتن است و یله کردن بذات بیرون گرفتن و یله کردن بآلت چون اعتقاد کردن چیزی و یله کردن چیزی دیگر و چون یاد کردن علمی و از یاد بگذاشتن دیگری، و او را نیز رفتن و ایستادن است بذات خویش چون رفتن اندر علمی از آغاز او تا بانجام او وایستادنست مرو را بجایهایی که از آن کدر بیاید بدانستن آن، چنانک خدای تعالی همی گوید، قوله « کلما أضاء لهم مشوا فیه و اذا أظلم علیهم قاموا» همی گوید: هر وقت که روشنایی پیدا آید بروند اندرو و چون بریشان تاریک شود بایستند. و بدین مر کسانی را میخواهد که کتاب خدایرا برای خویش معنی جویند و بعضی را معنی بتوانند یافتن و اندر آن بشتابند و چون متشابهی مشکل پیش آید برجای بایستاند، و فعلهای ذاتی مر نفس را شریفتر است از فعلهای آلتی عرضی، و چون مردم بقوت نفس ناطقه مر نفس شهوانی را بشکند و بچیزهای دنیایی و لذات حسی مشغول نشود نفس ناطقه او قوی شود و چیزهایی تعلیم ببیند، ازبهرآنک نفس را کار کردن طبع است و چون مرو را از چیزهای طبیعی باز داری و او از کار فرونشیند بقوت نفسانی چیزهایی ببیند از عالم خویش که آن اندر ذات اوست، بر مثال چشم که چون کار او دیدن است هر وقت که مرو را از علت پاک گردانی چیزهای جسمانی را بی تکلف و بی نمون نماینده ببیند، و این برهانی روشن است خردمندان را ازجسمانی بروحانی.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
هر گروهی از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 27
1. هر گروهی را از دانایان چه ازحکما، علم دین و چه از پیشروان علم طبایع و چه از رئیسان علم الهی اندر وجود عالم جسمانی سخن است، و اندر جواهر عالی و صورتهای عقلی اختلاف کرده اند. و ما ازجمله آنچ محصول و مراد ومغز سخنها است بیرون کنیم و باز نماییم جویندگان حق را که برین خوان آراسته ما نشینند با دست شسته بآب پرهیز و معده گرسنه طعام و شراب نفسانی. گوئیم که آفریده مبدع حق سبحانه جمله بر سه قسم است: یکی ازو فوق الزمان است چون عالم الهی و عقلانی و نفسانی کز روزگار برتر است و او را زوال نیست، دیگر قسمت آنست که مع الزمان است چون عالم جرمانی و نورانی که روزگار او را پیشی و پسی نیست، سیم قسمت آنست که تحت الزمان است- اعنی که زیر روزگار است- و آن عالم جسمانی است. پس گوئیم که آنچ زیر زمان است از موجودات هم کاین است و هم فاسد، اعنی هست شونده است و نیست شونده، از بهر آنک اندر جایگاه بودش و نابودش است، و آنچ با زمان برابر است از موجودات کائن است و لکن فاسد نیست، و آن افلاک و انجم است که گوهر ایشان فساد و تغیر نپذیرد، از بهر آنک صورتشان برهیولی جاکول است، و طبایع و موالید فساد پذیرد، از بهر آنک هیولای ایشان جاکول است بر صورت ایشان. و نیز گوئیم که چون جرمانی میانجی آمد میان عالم عقلانی و عالم هیولانی بدان روی که از آن عالم قوت پذیرنده است و بدین عالم رساننده است، همچنان میانجی اند، که نه برتر از زمانند و نه از زیر زمان بلک با زمان برابرند بر میانجی و نیز نه چون عالم عقلانی اند که نه کائن است و نه فاسد، و نه چون عالم هیولانی اند که هم کائن است و هم فاسد، بلک برمیانجی اند که کائن است و فاسد نیست. و آنچ برتبر از روزگار است از موجودات نه کائن است و نه فاسد، و آن عالم عقل است که گوهر محض است و اندرو کون و فساد نیست البته.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
اگر کسی از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 28
1. اگر کسی گوید که عالم هیولانی خود از نفس پدید آمد و از طبیعت کلی.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
او را از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 29
1. او را گوئیم که نخست بباید شناختن که علم بر چند روی است، تا سخن بر بصیرت باشد. و چون ما مرعالم هیولانی را که حاصل آفرینش ظاهرست شش جانب یافتیم که عین عالم هفتم آن بود، دانستیم که فعل بر هفت روی لازم آید: نخست ابداعی و آن عقل اول است هستی نه از هست، و دیگر انبعاثی چون نفس کلی هستی از هستی دیگر، و سدیگر تکوینی اعنی باشیدنی چون افلاک و ستارگان، چهارم چون طبایع چهارگانه، و پنجم زایشی چون زایشهای عالم کز طبایع پدید آمد، و ششم تناسلی چون فعل کز میان نر و ماده پدید آمد، و هفتم صناعی چون صنعتها که مردم کنند. پس فعل مبدع حق ابداعی است و انبعاثی، و مبدع حق فعل زمانی نکند، که فعل زمانی را آلت و مادت باید و مر عالم را ابتداء زمانی نیست، و لکن ابتداء فکری هست او را، و مبدع حق دور است از اندیشه و از صفت اندیشندگان هم کلی و هم جزئی، تعالی الله عما یقول الظالمون علوا کبیرا. ایزد تعالی مران مؤمن مخلص را برحق نگاه دارد که این سرهای لطیف و سخنهای شریف را که اندر کیفیت کون عالم مرکب و بسیط بگفتیم از اسرار حکماء و محققان نگاه دارد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
بباید از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 30
1. بباید دانستن که ظاهر شریعت پیامبران برابر است با عالم جسمانی، از بهرآنک عالم جسمانی صورتهای مخالف است و ظاهر کتاب و شریعت مثلها و کارهای مخالف است، چنانک یکی طاعت نماز است بشکها متفاوت از ایستادن و خسبیدن و سر برزمین نهادن و جز آن، و یک طاعت روزه است که طعام و شراب ناخوردن است و جماع ناکردن بروز، و یک طاعت بمکه شدنست بزیارت خانه سنگین، و این همه چیزهای مخالف است، چنانک از عالم یک چیر آفتاب است بدان روشنی و گرمی، و یک چیز آب است بدان سردی و تری، و یک زایش عالم درخت است پای بر زمین فروبرده و استوار ایستاده، و یکی زایش مرغ است که بر هوا پرد، و این اثر همه مخالف است، و ترکیب عالم از چهار طبع است مخالف بظاهر و بباطن موافق، و ترکیب دین از چهارچیز مخالف است بظاهر و بباطن موافق، چون کتاب و شریعت و تأویل وتوحید، و همچنانک از آن چهار طبع عالم سه طبع همیشه پیداست و بی میانجی یافته است، چون خاک وباد و آب، و یک رکن او که آتش است نایافته است مگر بمیانجی آن سه یار دیگر، آن چهار رکن دین نیز سه یافته است چون کتاب و شریعت و تأویل، و یکی نایافته است چون علم توحید مگر بمیانجی این سه یار او که گفتیم. پس پیغامبران علیهم السلام این علمهای فرودین از کتاب و شریعت و عمل ساختند تا خلق ازین راه بعلم وحدانیت رسند، که نور علم و حدانیت از بزرگواری و لطافت چنان است که اندرو جز بمیانجیان نتوان رسیدن، و پیغامبران علیهم السلام بیافتن آن نور بر خلق پادشاهی یافتند و خلق بدان نور مر ایشان را کردن داده شد، نبینی که خدای تعالی اندر حدیث موسی بر سبیل مثل مر رسول مصطفی را علیه السلام، قوله: « و هل أتاک حدیث موسی اذ رأی ناراً فقال لاهله امکثوا أنی آنست ناراً لعلی آتیکم منها بقبس أو أجد علی النار هدی» . همی گوید: چه آمد بتو ای محمد حدیث موسی که آتشی دید پس گفت مر اهل خویش را که باشید که من آتش دیدم مگر از آنجا پاره یی بشما آرم یا راه راست برآن آتش بیابم. و تأویل این آیت آنست که موسی علیه السلام آن آتش اندر نفس مقدس خویش دید، و آن آتش نور توحید بود که مراو را بدرفشید و بدانچ مراهل خویش را گفت بباشید آن خواست که هم برین دین و این طریقت که هستید بباشید تا من از این نور که مرا درفشید خبری توانم یافتن که بشما رسانم و شما و من راه راست یابیم، و این راه اندر دین گفت که بیایم نه اندر دنیا، اگر او آن آتش بچشم سر دیده بودی ایشان را بنمودی، چه آتش را بشب هر که بصر درست دارد بتواند دیدن، و اگر او آن آتش بچشم سر دیده بودی کسی را توانستی فرمودن تا بنگرد که آن آتش چیست، و لکن آن آتش نور توحید بود که موسی علیه السلام مرانرا بچشم بصیرت بدید و نتوانست بکسی نمودن بی میانجی کتاب و شریعت و عمل، چنانک آتش دنیا روی ننماید مگر بمیانجی چیزی که از آب و خاک رسته باشد و اندرهوا پرورده شده باشد، پس هر که مر کتاب و شریعت و عمل را دست باز دارد البته مرجان او نور توحید را نتواند یافتن، همچنانک اگر کسی گوید که من بهیچ چیز کز آب روید و از خاک یاری نخواهم برجستن آتش، آن کس البته بآتش نرسد و فائده آتش ازو بریده گردد، و چون آتش طبیعی که او را هیچ دانش نیست جز بمیانجیان که با او آشنا اند همی روی ننماید، علم توحید سزاوارتر که روی ننماید جز بدان کسی که سپس فرمان آشنایان او برود از پیامبران علیهم السلام. پس هر که کتاب خدای را و شریعت رسول را وعمل و طاعت را بیشتر کار بندد علم توحید سوی او روشن تر شود همچنانک هر که هیزم بیشتر جمع کند روشنی و گرمی از آتش طبیعی بیشتر یابد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
گوئیم از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 31
1. گوئیم - بر اندازه طاقت بندگی خویش اندر توحید نه براندازه حقوقمندی او- که مبدع حق دور است از هویت و ناهویت، از بهرآنک هویت مر عقل راست که هستی حق اوراست و ناهویت مرابداع راست که خود مبدع حق است بر عقل اول، و عقل اول بدلیل هستی خویش و نیستی ابداع مر مبدع خویش را بشناخت و این هر دو صفت از پدید آورنده خود دور کرد، و عقل بشناختن هستی خویش هویت آفریدگار را از هست و ناهست دورکرد، نه بدانک آنجا هویتی یا ناهویتی موجود یافت بیرون آنک عقل پیدا کرد ازهستی، خویش که هویت مبدع حق نه چون هویت هستهاست و نه ناهویت مبدع حق با هویت نیستهاست، بلک شناختن مبدع حق آنست که نفی کنی هویات را و ناهویات را ازو، سبحانه و تعالی عما یقول الظالمون علواً کبیراً، گر مبدع حق را بهویت اعتقاد کردی مرورا مانند کرده بودی بهستی بخویش، و گر عقل مبدع را بناهویت اعتقاد کردی ماننده کرده بودی مرو را به نیستی بابداع، و گر عقل مبدع را بهستی خویش درست کردی آفریگار خویش را، و هستی مر عقل را بود، پس ازین قیاس مبدع حق خود عقل بودی ، و نتیجه این سخن آن آمد که کسی گوید آفریده خود آفریدگارست، و این محال است. وگر عقل هویت مبدع حق بنیستی ابداع درست کردی این خود چون شایستی بودن درست کردن از جهت نیستی، و این قسمت محال تر است از قسمت نخستین، و آنک عقل کل بدان خاصه است از همه آفریدها آنست که علت او با او یکی است بی هیچ جدایی، و آنک بیرون هویت محض است که عقل بدان یکتاست آن افاضت عقل است بر نفس کلی بفرمان مبدع حق، و مبدع حق منزه است و پاک است از همه هویتها و ناهویتها. باز نماییم بیان قول خویش که چرا هویت از مبدع حق نفی کردیم و گوئیم که هر هویتی که همی یابیم اندر عالم مرآنرا علتی هست و هیچ چیز از عقل شریفتر و لطیفتر نیست، و هویت او بعلیت او پدید آمدست که آن علت امر مبدع حق است، و آفریدگار را علت وجود نباید، چون علت واجب نباید روا نباشد که مرو را جل و تعالی هویت گوئیم . و چون علت هویت که معلول است ناهویت باشد که ابداع است، و باز گوئیم که ناهویت را که علت است هویتی باید چنان باشد که گوئیم مر علت را علت باید یا علت علت معلول باید، و این محالست، پس گوئیم که مرهویت را نهایت تا بعقل است و ناهویت را نهایت تا بأمر است و برتر از هویت و ناهویت لازم نیاید بدین برهانهای عقلی که گفتیم، و ایزد تعالی برتر است از علت و معلول و از هویت و ناهویت، جل و تعالی عما یقول الظالمون علواً کبیراً.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
بدانید از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 32
1. بدانید که چهار حرف که اندرین نام بزرگ است دلیل است بر چهار اصل روحانی و جسمانی که پایداری، همه آفریدگان از روحانی و جسمانی بدان است از فرشتگان نزدیک گردانیده و بندگان نیک، و هر حرفی ازین حرفها معدن است مر خیرات دو جهانی را، چون « الف»کزو برابر عقل است که او معدن تایید است و « لام» کزو برابر نفس کل است که معدن ترکیب است وچون « لام» دیگر کزو برابر ناطق آید که معدن تألیف است و چون « هاء» کزو برابر بیان است از اساس که معدن تاویل است، برابرست حرفهای نام خدای با معدنهای خیر اندر دو عالم. و این چهار معدن روحانی برابر است با چهار معدن جسمانی، طبیعی کز طبیعت کل پدید آمدست و قوام جهانیان بدان است، وچون آتش که معدن گرمی است و چیزها را لطیف گرداند و هوا معدن بیرون آوردن و ترکیب کردن چیزهاست و آب معدن گرد کردن و سرشتن است و زمین معدن نگاه داشتن و بسیار گردانیدن است و بزرگ کردن، و اگر خردمند بنگرد اندر آفرینش طبایع و چگونگی نهاد این چهار جهت عالم مر نام « الله» اندرو بآفرینش نبشته بیند، چنانک بیند مر آتش را که سوی بالا همی کشد بی هیچ کژی و تأنی چون الف الله و لام اول را برابر هوا بیند، از بهرآنک هوا را دو کناره است یکی کناره اش بآتش و دیگری کناره اش بآب است و همچنین لام دیگر را بیند که چون آبست میان دو اندازه از درازی و پهنی و ها را بیند که گرد است برابر زمین و آرام جای جانوران بر زمین است که او از نام الله بمنزلت هاء است، و همچنین معدنهای روحانی چهار گانه که یاد کردیم ماننده است بچهار رکن طبایع، از بهر آنک عقل کل ماننده آتش است که مر نفس را گرم کند بدانچ از روی تمامی بر رسیدن بثواب ابدی اندر نفس از عقل پدید آید، و عقل لطیف کند نفس منطقی را تا او را از حد قوت بحد فعل آردش و از دائره طبیعت بیرون بردش. و همچنانک عقل نهایت است مر آن چهار اصل بزرگ را آتش نهایت است مر چهار رکن عالم را. و همچنانک آتش پیدا نشود مگر بگوهری فرود ازو که مرورا بپذیرد، و از آتش برتر اندر آفرینش فلک قمر است که بسته است از افراز او، و فلک قمر که برتر از آتش است بیرون است از صفات این چهار طبع زیر او است، همچنین برتر از جوهر عقل کلی بسته است کلمت ایزد که بیرونست از صفات همه موجودات که هستیها است از روحانی و جسمانی، و همچنانک با آتش هیچ چیز توانایی ندارد و ازوست صلاح زندگی ور سیدن چیزهای خام همچنین بتأیید عقل اول است صلاح دین خدای و نظام دو جهان، و نفس کل ماننده شد بهمه رویها به هوا، از بهرآنک از نفس کل است بیرون آوردن پیامبران و اثر دادن از تایید اندر نفوس ایشان، و از نفس کل است بیرون آوردن عالم طبیعت و اثر کردن اندر عالم تا عالم صورتهای طبیعی بپذیرد و از چهار رکن عالم بهوا ببیند رکنها وصورتها را همچنین بنفس کلی ببینند پیامبران صورتهای عالم را، و همچنانک هوا تاریکی و روشنایی پذیرد نفسها از نفس کلی بهری هدی پذیرد و بهری ضلالت، و همچنانک بهوا بود اعتدال زندگی و فساد آن، و همچنانک بأثر نفس کلی بود صلاح نفس منطقی و بزوال اثر او بود فساد منطقی، و همچنانک از هوا خلق عالم بیماری و تن درستی پذیرد از اثر نفس کلی نفسهای منطقی بهره ثواب پذیرد و بهره عقاب. پس گوئیم که نطق مانند شد بهمه رویها بآب، از بهر آنک از نطق است جمع کردن حکمتهای الهی اندر عالم طبیعی، وز نطق بود سرشتن علماء شریعی که موافق بود مردمان دور را، وزاب بود موجها که خنق بدان هلاک شوند، همچنین از ظاهر نطق پدید آید و موجهای اختلاف که هلاک نفسهای منطقی بدان باشد. و صلاح آب اندر پوشیده بیشتر از آنست که اندر ظاهر است، همچنین صلاح حکمت شریعت پیامبران اندر ذهن و تمییز بیشتر از آنست که اندر ظاهر شریعت، از بهر آنک ظاهر شریعت موافق جسدهاست و باطن او بتمییز کردن موافق ارواح است، و آب را خاصیت آنست که همیشه از آن کنار که لطیف باشد سوی بالا شود و آنگاه بدان معدن خویش آید بی درنگ، همچنین نفس ناطقه همیشه ببالا همی شود تا نصیب خویش از نفس کلی بپذیرد و باز مران نظیف را کثیف کند و بدان دهد که زیر او باشد، چنانک پیغامبران علیهم السلام کردند، و نفس ممیزه ماننده شد بزمین از همه رویها، معنی نفس ممیزه جدا کننده باشد بد را از نیک، و از نفس ممیزه بود نگاه داشت مر نفسهای منطقی بردین خداوند شریعت و تأویل متشهابهات تا شریعت بر مردم استوار شود و صورت معادی بعلم الهی و بعمل شریعی تمام گردد بر مثال نگاه داشت زمین و تمام کردن او مر چیزها را، و از نفس ممیزه بود پدید آمدن نوعهای بیان اندر دین خدای همچنانک از زمین بود پدید آمدن صورتهای جسمانی، و همچنانک آب و هوا و آتش اندر زمین پنهان شوند تایید عقل کلی و توفیق نفس کلی و تعلیم نطق اندر نفس ممیزه جمله شوند. و آغاز این چهار حرف « الله» از الف است که او از حساب یکی است هم چنانک آغاز چهار از یکی است و آنجامش بیکی است، از بهرآنک چون بهمه چهار را چون یکی دو سه و چهار جمله کنی ده بود و یکی یکی باشد اندر ذات خویش، پس چنانک آغاز و آنجام چهار بیکی است آغاز و انجام این چهار حرف « الله» یکی است بدانچ آغازش الف است و آنجامش آن الف است که آخر هاء است. و معنی پوشیده اندرین باب آنست که علت این چهار اصل که گفتیم بوحدت ایزد است، و همچنین آغاز چهار ارکان از طبیعت که او قوت فاعله است- اعنی کار کن- و انتهای آن اشخاص است که جزء نپذیرد، و اندر هر شخصی دلیل ده موجود است که از ذات خویش پدید کند، و آن گوهر آن چیز است که برگرفته است مر نه عرض را که سوی اهل علم منطق آن نه عرض دانسته است. پس هر چیزی بدین شرح که گفتیم آغاز آن یکی است و آنجامش یکی است، همچنانک الله را اول یکی است که الف است و آخرش یکیست که الف است بآخر حرفها اندر، پس موافق آمد شمار از جهت آفرینش و نظم عالم با تألیف این نام بزرگ، و لام و الف که بهم آری حاصل از و کلمت نفی باشد و آن « لا» باشد و چون لام دیگر را با هاء گرد آری ازو کلمت اثبات آید و آن « له» باشد ومشار باشد یعنی که روحانیان نامشارند چون « لا» و آن عقل است و نفس کلی، و قوت نطق و تمییز چون « له» بود یعنی مشار، پس آن دو نامشارند واین دو مشارند، و ایزد تعالی جل ذکره نه مشار است و نه نامشار است، و همچنین از چهار رکن عالم طبیعی آتش و هوا نامشار است از جهت اندر رسیدن بدیشان از لطافت، و آب و زمین مشارند که کثیف اند. و همچنین حکماء صورت فلک را بخش کردند بچهار قسمت و آنرا اوتاد خوانند یعنی میخها و یکی را از آن میخها طالع خوانند و آن آن خانه باشد کز مشرق برآید آن وقت که حکم خواهند کردن و آن را خانه زندگانی خوانند، و دیگر از آن میخها چهارم باشد و از خانه طالع و آنرا خانه عاقبت خوانند، و سدیگر از آن میخها خانه هفتم باشد از طالع و آنرا خانه خصومت خوانند، و چهارم از آن میخها خانه دهم باشد و آنرا خانه عز و پادشاهی خوانند، یعنی که آغاز صورتهای روحانی از چهار اصل است و خانه زندگانی که طالع است دلیل عقل است که او طالع اول است بدانچ از کلمه باری سبحانه نخست او پیدا شد و بدو یافتند زندگانی همه روحانیات و جسمانیات، و خانه چهارم خانه عاقبت است دلیل نفس کل است که عاقبت کارها بدو باشد، و از نفس کل است تمام شدن اصلها و وتد، سدیگر بخانه هفتم است که خانه خصومت است که دلیل نطق است که ناطق یکیست ازجمله هفت اندام مردم و آن زبان است و خصومتها از جهت نطق افتد، و وتد چهارم که خانه دهم است و خانه عز و پادشاهی است بر نفس ممیزه که بدو تمام شود حدود روحانی و جسمانی – و شرح حروف « الله» بسیار است ما بدین مقدار اقتصار کردیم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
چهار از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 33
1. چهار قوت است که چون هر چهار اندر مردمی گرد آید آن مردم تایید پذیرد تا بیاری مؤیدی ، اعنی که چون دانایی که او علمهای پوشیده را بدلالت ظاهرها همی ببند مرورا چیزی بنماید او همچنان پوشیده پیش شود بدان انبازی که نفس او را با نفس دانا اوفتد. و دیگر آنست که بانبازی تایید پذیر گشت مر آنرا بورزد تا او ذات خویش همچنان اشارتی که دانا بدو کرده باشد بیرون آرد، تا تأیید پذیر باشد بتنهایی، و گر بیم دراز شدن کتاب نبودی مثالی ازین اشارت بنمودمی، و سدیگر آنست که چون نفس او را اندر چیزهای لطیف دیدار اوفتاد مر نطق او را قوت آن باشد که مران را بتواند گفتن پوشیده. چهارم آن باید که چون بگوید مران پوشیده را برچیزهای آشکارا گوید و معنی آنرا بزیر آن ظاهر اندر پوشیده کند تا عامه را ظاهر آن سخن قید و بند باشد و خاصه را معنی آن قول پند و رستگاری باشد. پس هر مردمی که برو بدین چهار خصلت منت نهد او شایسته شود مر رسولی را از خالق سوی خلق و سالار و رئیس گردد بر دیگر همچنان خویش. و دلیل بر درستی، این دعوی آنست که مردم جانوریست از جمله جانوران همچنانک رسول مردمی باشد از جمله مردمان، و لکن چون مردم چهارقوت را بردارد سالار شود بر جمله دیگر جانوران، و آن چهار قوت که او راست یکی از آن نمو است و آن بر بالندی است چو نبات و ستوران که همه بالند، و دیگر حس است و آن شناختن جنس خویش و معرفت دشمن خویش است چنانک همه جانوران شناسند، و سدیگر نطق است و آن سخن گفتن است و عبارت کردن آنچ بداند مر همجنس خویش را، چهارم عقل است که بپذیرد و دانا شود به لطافتها، و بگرد آوردن این چهار قوت مردم گردد و زبر خویش آورد مر جانوران دیگر را که با او بنمو و حس و آواز برابر بودند، و چون این قوتها که ستوران را بود بپذیرفت ونیز برآن عقل و نطق زیادت پذیرفت سزاوار گشت مر سالاری جانوران را. آنکس که همه قوتهای مردمی پذیرفته باشد و چهار قوت دیگر چنانک یاد کردیم بپذیرد. خداوند هشت قوت شود که بچهار قوت از آن مردم از درجه ستوری برتر آمد، از حکم عقلی واجب آید که آنکس که آن هشت قوت را جمله کند او بر سالار جانوران سالار شود سالار جانوران مردم است و سالار مردم پیغمبرانند. صلوات الله علیهم اجمعین .
برای مشاهده کامل کلیک کنید
گوئیم از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 34
1. گوئیم که چیزها را که هست اندرعالم دو کناره و میانه است، و هر بوده یی را تمامی آن اندر کناره بازپسین اوست، چنانک مر چیزها را که اندرو روح است کناره نخستین او نبات است و میانه اش حیوان است و کناره بازپسین او مردم است که بر نبات و حیوان سالار است و تمامی حیوان اندروست. پس حال اندر دین همچنین واحب آید از بهر آنک آفرینش مردم از بهر دین بوده است و تمامی مردم اندر دین است، و هر که او را دین نیست او ناقص است، از بهر آن بود که پیامبران علیهم السلام مر کافرانرا کشتن فرمودند و مثل مردم که دین پذیرفته باشد چون مثل نطفه باشد که بحد قوه مردم باشد، چه اگر کسی ده بار مجامعت کند با حلال خویش که هر مجامعتی ممکن بودی که فرزندی بودی وزان ده مجامعت او هیچ فرزند نباشد او را بدان گرفتاری نباشد، هر چند که آن نطفه که او مردم بود تباه شد، از بهر آنک ناقص بود. پس کشتن مردم بی دین برابر است با تباه شدن نطفه و ازو بزه یی نباشد بکشتن او بلک ثواب باشد مر کشنده او را.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
بباید از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 35
1. بباید دانستن که تفاوت میان چیزها از جهت نزدیکی گروهی از آن باشد بعلت خویش و دوری گروهی از علت خویش، و هر چه بعلت نزدیک باشد قوی تر از آن باشد کز علت خویش دورتر باشد، و مثال اینچنانست که مادر و پدر کودک قوی تر از کودک باشد بسبب آنک علت ایشان همه نبات است و مادر و پدر بعلت خویش رسیده اند و از نبات همی توانند خوردن و کودک که از نبات غذا نمی تواند کشیدن تا نخست مادرش از نبات بخورد مر آنرا شیر بگرداند و آن وقت بکودک برساند، پس آن کودک از علت خویش که نبات است دور است و مادرش او و میان علت او میانجی است لاجرم ضعیف است و مادر و پدرش که بنبات رسیده اند قوی اند، و چون کودک بکشیدن غذا از نبات بمیانجی مادر قوی شود آن وقت میانجی از میان برخیزد و او همچون مادر و پدر خویش گردد و ما دانیم که علت همه بودها کلمه باری سبحانه است، و آن کلمه یکی است و معلول او بحقیقت بی هیچ میانجی یکی لازم آید تا باز بمیانجی آن یک معلول دیگر معلولات پدید آیند، بر مثال درختی که تخمی پدید آید تا باز بمیانجی آن درخت از آن تخم شاخهای بسیار و برگها و بارها پدید اید، پس آن نخستین معلول عقل بود که قوت علت خویش بی میانجی بتمامی پذیرفت و نفس از کلمه بمیانجی عقل پدید آمد، پس خلافی نیست اندر آنکه آنچ پدید آمدن او از چیزی دیگر بذات او باشد شریفتر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر بذات او باشد شریفتر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر بمیانجی دیگر باشد، و هرچند که اندر آن عالم خلاف نیست و آرام عقل و نفس بر کلمه باری است، نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده بر کلمه باری است، نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده است که نفس فائده پذیر است و عقل فائده دهنده است، و اگر نه چنین بودی نام دومی برایشان نیوفتادی و هر دو خود یکی بودندی، و اندر مردم خود این دو چیز موجود است که جز بدان نامها و معنیها مریشان را از یکدیگر نتوان شناختن، و آن آنست که هر مردمی را نفسی است که همی دانستی جوید و بنگاهبانی حاجتمند است و آن نگاهبان و دانش اموز او عقل است که چون نفس برخویشتن سالاری کردن گیرد وز جایگاه مخاطره نادانی پرهیزیدن گیرد گویند عاقل شد، و عقل را جز بنفس پدید آمدن نیست، و فعل نفس جز بجسد پیدا نشود، پس این سه مرتبت بیکدیگر پیوسته است که پیدا شدن فعل نفس از راه جسد است، و پیدا شدن اثر عقل بر نفس است وعقل را با جسد پیوستگی نیست بی میانجی نفس همچنانک از یکی سه پدید نیامد مگر بمیانجی دو . وچون نفس مردم بی عقل ناتمام و خوار است دانیم که اندر عالم علوی همین حال موجود است، ونفس بعقل حاجتمند است.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
دلیل از ناصرخسرو قبادیانی خوان الاخوان 36
1. دلیل برآنک عقل نخست چیز است کز جود باری سبحانه پیدا شدست هم از کتاب خدای است و هم از خبر رسول علیه السلام و هم از اتفاق حکماء شریعی و حکماء علم الهی و از شهادت عقلای جزئی. اما دلیل از کتاب خدای تعالی بر آنک عقل نخسبین پدید آمدست از جود باری سبحانه آنست که همی گوید، قوله: « هو الذی خلقکم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه ثم یخرجکم طفلا ثم لتبلغوا أشد کم ثم لتکونوا شیوخاً و منکم من یتوفی من قبل و لتبلغوا أجلا مسمی و لعلکم تعقلون» ، همی گوید: خدای شما را بیافرید از خاک پس از آب اندک پس از خون بسته پس بیرون آوردتان کودک خرد تا برسید بنیروی سخت خویش پس تا بباشید پیران و از شما کس است کز پیش بمیرد و تا برسید به وقتی نامزد کرده مگر که عقل را بیابید. این همه احوال مردم را یاد کرد و بآخر گفت « مگر بعقل برسید» از بهر آنک اصل آفرینش از عقل رفته بود و چاره نیست از بازگشتن مرچیزی را کز چیزی پدید آید بآخر کار از آنچ ازو پدید آمده باشد، پس گفتار خدای بآخر کار که « مگر شما مر عقل را بیابید» همی دلالت کند که پدید آمده عقل بوده است بآخر پدید آمده یی که مردم است بآخر کار خویش همی بدو خواهد رسیدن بر مثال درختی کار خرما دانه یی پدید آید و بتمامی آن درخت آن باشد که اندر خرما کزو پدید آید دانه او بمغز آگنده شود تا آخر درخت باول درخت باز گردد. و هر که از عقل بمیانجی حدود دین حق فائده پذیرد به آخر بدو بازگردد. و اما دلیل از خبر رسول صلی الله علیه و آله بر پیشی هست شدن عقل پیش از دیگر هستها آنست که فرمود، «اول ما خنق الله تعالی العقل قال له أقبل فأقبل ثم قال له أدبر فأدبر فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقاً أعز عل منک بک أثیب و بک اعاقب» ، گفت: نخسبین چیزی که خدای بیافرید عقل بود مر اور را گفت پیش آی پیش آمد پس گفت باز شو باز پس شد پس خدای تعالی سوگند یاد کرد بعز و جلال خویش که چیزی نیافریدم گرامی تر بر من از تو بتو ثواب دهم و بتو عقاب کنم. و اندر دین حق همچنین است هر که عقل را بکار بندد اندر پرسش خدای وعبادت بر بصیرت کند بثواب ابدی رسد و هر که عقل را ضایع کند و کار بی دانش کند بآتش جاویدی رسد. و اما شهادت عقلهای جزئی بر آنک عقل کلی نخست پدید آورده است بجود باری سبحانه آنست که: موجودات بجملگی از دو گونه است: یا محیط است یا محاط، و محیط آن باشد که بگرد چیز دیگر اندر آمده باشد بذات یا بذات یا بشرف و محاط آن چیزی باشد که چیزی دیگر اندر باشد بذات یا بفرومایگی. اما محیط بذات چنان باشد که آسمان است که محیط زمین است که ذات آسمان بگرد ذات زمین اندر آمده است. و محاط بذات چنان باشد که زمین است که محاط آسمانست که زیر او اندر مانده است بهمه رویها .اما محیط بشرف چنان باشد که نفس است محیط جسد که نفس مر جسد را پاکیزه و شریف و آبادان همی دارد از پراکنده شدن نگاهبان او گشته است ، که اگر نفس عنایت خویش از جسد باز گیرد جسد بمیرد و پلید شود و خوار گردد و ویران بباشد و پراگنده شود . و همچنین مردم بشرف محیط است بر حیوان و حیوان محاط است مردم را بفرو مایگی ، و هر محیطی شریفتر از محاط خویش باشد و هر چه او شریفتر باشد بودش او پیش از آن باشد کزو کمتر باشد بشرفء وگر محیط را وجود پیش از محاط نبودی محیط نگشتی بر محاط وگر نخست وجود مر محاط را بودی آن وقت مر محیط را بایستی که نخست مر محاط را یافتیمی آن وقت مر محیط را ، و ما نخست مر عقل را همی یابیم تا بدو مر چیزها را اندر یابیم ، و تا عقل را نیابیم بر چیزها محیط نشویم ، دلیل همی کند این حال که عقل محیط است و چون محیط وجود او بیشتر از وجود هر محاطی بوده است ، و چون ما بعقل بر چیزها محیط شدیم حکم کردیم بر پیشیء هست شدن او ، و ممکن نیست تو هم کردن چیزی را از چیزها که عقل یک راه بر آن محیط شود و یک راه نه محیط باشد برو ، پس گوئیم که آن تو هم یا عقلی باشد یا نباشد ، اگر عقلی باشد عقل بر آن محیط باشد وگرنه عقلی باشد اندر چیزی و همی نتوان رسید مگر از جهت عقل ، و نیز گوئیم که جوهری که بعلتش نزدیکتر باشد محیط بود بر آن جوهر که علتش دورتر بود و عقل نزدیکتر جوهریست بعلت همه علتها ،پس واجب آید که عقل محیط باشد بر همه گوهرهای جسمانی و روحانی ، و ایزد تعالی برتر است از محیط و محاط ، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا . و دیگر که عقل مانند است بیکی که اول شمار است، و هیچ چیز از عدد بر یکی پیشی ندارد بلک هستی، همه شمارها از یکی است همچنین عقل اول یکسیت و ذات همه معلولاتست پس معلولات همه از عقل وجود یافته است همچنانک شمارها همه از یکی پدید آمده است، و همه عدد ها نام یکی دارد چون یک هزار و صد هزار و پیش و کم نام یکی بر همه افتاده است، و آغاز شمار ها همه از یکی باشد و آنجامش نیز به یکی باشد، همچنین پدید آمدن همه چیزها از عقل است، و باز عقل بر همه چیزها محیط است، و محیط بودن عقل بر چیزها گواهی همی دهد که همه چیزها ازو پدید آمده است که عقل است و همچنانک بدان که اندروست مر شمار هارا مادت دهد تا بسیار شود، شمارهای عقل نیز بقوت خویش مادت دهد تا معقولات بسیار شود و ایزد تعالی وصف کرد امرخویش را که بدان آفرید همه مبدعات و مخلوقات بکلمه « کن»، و ابن خطاب خدای است و خطاب را جوهری خطاب پذیر واجب آید، و محال باشد که ایزد تعالی خطاب کند با چیزی که. آن چیز خطاب ایزد نداند و خطاب روا نباشد مگر با جوهری که خطاب شناسد، پس گوئیم که آن جوهر خطاب شناس عقل است که توانای پذیرفتن امر باری است، و چون امر ایزد به پیدا کردن عالم طبیعت رسید مضاف کرد- اعنی باز بسته کرد- آفرینش عالم طبیعی را با آفرینش تقدیری، و آفرینش تقدیری بمنزلت فرود از آفرینش ابداعی است، نبینی که مر آفرینش آسمانها و زمین را « کن» بگفت مگر گفت، قوله: « خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور» و اکنون گفت: بیافرید آسمانها و زمین را وبکرد تاریکها و روشنایی را از بهر آنک مر آسمانها و زمین را طاقت پذیرفتن فرمان نبود، و همچنین باز بسته کرد آفرینش جسدهای ما را بآفرینش تقدیری و گفت قوله : « و الذی خلقکم من تراب» گفت: او آنست که تقدیر کرد شما را از خاک، و چون ما طاقت پذیرفتن فرمان نداشتیم بأول آفرینش ما « کن » نگفت، و همچنین رسول صلی الله علیه و آله و سلم خطاب نکرد با کودکان که عقل نداشتند، و چون عقل اندر ما پیدا شد و معرف توحید و معرفت رسالت بیافتیم سزاوار امر و نص گشتیم. پس این حال که شرح کرده شد از واجب ناشدن فرمان خدای پیش از یافتن عقل همی دلیل کند که این « کن» فرمان خدای بود، ازو تعالی واجب نیامد مگر « وقت که پذیرای آن امر موجود شده بود، و نیز دلیل است که این برهانها که نمودیم که پذیرنده « کن» از خدای تعالی جز عقل نبود و هیچ چیز از مبدعات بر عقل پیشی نداشت، پاک است آن خدای که عقل را ابداع کرد بدین شرف و جلالت، و مبدع حق یگانه است از صفات مبدعات خویش، از این شریفتر سخن چون توان گفتن اندر اثبات صانع که ما گفتیم اندر صفت عقل، و چون آفریده بدین شرف باشد که عقل اول است و آفریدگار از صفات مبدع و ابداع منزه کرده باشد سخن گوینده بغایت کمال باشد اندر توحید، و آنکس که بدین علم دانا باشد توحیدش مجرد باشد از تشیبه و تعطیل، کجا اند آن ملحدان و دهریان که براهل دیانت و مذهب حقیقت دروغ گویند و دعوی کنند بشیعت خاندان باثبات صانع نگویند و وهم اندر دل ضعفا دیانت افکنند و اهل حق را بچشم نادان زشت کنند، و آنچ اندر ما گویند ایشان خود بدان صفت اند، و شکر خدای را و اولیای او را که ما را بر رهنمایی اولیاء خویش از نعمت ابدی و اسرار الهی نصیب کرد، لله الحمد و المنه
برای مشاهده کامل کلیک کنید