14 اثر از خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی
خانه / آثار ناصرخسرو قبادیانی / خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی

خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی

گوئیم - بر اندازه طاقت بندگی خویش اندر توحید نه براندازه حقوقمندی او- که مبدع حق دور است از هویت و ناهویت، از بهرآنک هویت مر عقل راست که هستی حق اوراست و ناهویت مرابداع راست که خود مبدع حق است بر عقل اول، و عقل اول بدلیل هستی خویش و نیستی ابداع مر مبدع خویش را بشناخت و این هر دو صفت از پدید آورنده خود دور کرد، و عقل بشناختن هستی خویش هویت آفریدگار را از هست و ناهست دورکرد، نه بدانک آنجا هویتی یا ناهویتی موجود یافت بیرون آنک عقل پیدا کرد ازهستی، خویش که هویت مبدع حق نه چون هویت هستهاست و نه ناهویت مبدع حق با هویت نیستهاست، بلک شناختن مبدع حق آنست که نفی کنی هویات را و ناهویات را ازو، سبحانه و تعالی عما یقول الظالمون علواً کبیراً، گر مبدع حق را بهویت اعتقاد کردی مرورا مانند کرده بودی بهستی بخویش، و گر عقل مبدع را بناهویت اعتقاد کردی ماننده کرده بودی مرو را به نیستی بابداع، و گر عقل مبدع را بهستی خویش درست کردی آفریگار خویش را، و هستی مر عقل را بود، پس ازین قیاس مبدع حق خود عقل بودی ، و نتیجه این سخن آن آمد که کسی گوید آفریده خود آفریدگارست، و این محال است. وگر عقل هویت مبدع حق بنیستی ابداع درست کردی این خود چون شایستی بودن درست کردن از جهت نیستی، و این قسمت محال تر است از قسمت نخستین، و آنک عقل کل بدان خاصه است از همه آفریدها آنست که علت او با او یکی است بی هیچ جدایی، و آنک بیرون هویت محض است که عقل بدان یکتاست آن افاضت عقل است بر نفس کلی بفرمان مبدع حق، و مبدع حق منزه است و پاک است از همه هویتها و ناهویتها. باز نماییم بیان قول خویش که چرا هویت از مبدع حق نفی کردیم و گوئیم که هر هویتی که همی یابیم اندر عالم مرآنرا علتی هست و هیچ چیز از عقل شریفتر و لطیفتر نیست، و هویت او بعلیت او پدید آمدست که آن علت امر مبدع حق است، و آفریدگار را علت وجود نباید، چون علت واجب نباید روا نباشد که مرو را جل و تعالی هویت گوئیم . و چون علت هویت که معلول است ناهویت باشد که ابداع است، و باز گوئیم که ناهویت را که علت است هویتی باید چنان باشد که گوئیم مر علت را علت باید یا علت علت معلول باید، و این محالست، پس گوئیم که مرهویت را نهایت تا بعقل است و ناهویت را نهایت تا بأمر است و برتر از هویت و ناهویت لازم نیاید بدین برهانهای عقلی که گفتیم، و ایزد تعالی برتر است از علت و معلول و از هویت و ناهویت، جل و تعالی عما یقول الظالمون علواً کبیراً. ,

بدانید که چهار حرف که اندرین نام بزرگ است دلیل است بر چهار اصل روحانی و جسمانی که پایداری، همه آفریدگان از روحانی و جسمانی بدان است از فرشتگان نزدیک گردانیده و بندگان نیک، و هر حرفی ازین حرفها معدن است مر خیرات دو جهانی را، چون « الف»کزو برابر عقل است که او معدن تایید است و « لام» کزو برابر نفس کل است که معدن ترکیب است وچون « لام» دیگر کزو برابر ناطق آید که معدن تألیف است و چون « هاء» کزو برابر بیان است از اساس که معدن تاویل است، برابرست حرفهای نام خدای با معدنهای خیر اندر دو عالم. و این چهار معدن روحانی برابر است با چهار معدن جسمانی، طبیعی کز طبیعت کل پدید آمدست و قوام جهانیان بدان است، وچون آتش که معدن گرمی است و چیزها را لطیف گرداند و هوا معدن بیرون آوردن و ترکیب کردن چیزهاست و آب معدن گرد کردن و سرشتن است و زمین معدن نگاه داشتن و بسیار گردانیدن است و بزرگ کردن، و اگر خردمند بنگرد اندر آفرینش طبایع و چگونگی نهاد این چهار جهت عالم مر نام « الله» اندرو بآفرینش نبشته بیند، چنانک بیند مر آتش را که سوی بالا همی کشد بی هیچ کژی و تأنی چون الف الله و لام اول را برابر هوا بیند، از بهرآنک هوا را دو کناره است یکی کناره اش بآتش و دیگری کناره اش بآب است و همچنین لام دیگر را بیند که چون آبست میان دو اندازه از درازی و پهنی و ها را بیند که گرد است برابر زمین و آرام جای جانوران بر زمین است که او از نام الله بمنزلت هاء است، و همچنین معدنهای روحانی چهار گانه که یاد کردیم ماننده است بچهار رکن طبایع، از بهر آنک عقل کل ماننده آتش است که مر نفس را گرم کند بدانچ از روی تمامی بر رسیدن بثواب ابدی اندر نفس از عقل پدید آید، و عقل لطیف کند نفس منطقی را تا او را از حد قوت بحد فعل آردش و از دائره طبیعت بیرون بردش. و همچنانک عقل نهایت است مر آن چهار اصل بزرگ را آتش نهایت است مر چهار رکن عالم را. و همچنانک آتش پیدا نشود مگر بگوهری فرود ازو که مرورا بپذیرد، و از آتش برتر اندر آفرینش فلک قمر است که بسته است از افراز او، و فلک قمر که برتر از آتش است بیرون است از صفات این چهار طبع زیر او است، همچنین برتر از جوهر عقل کلی بسته است کلمت ایزد که بیرونست از صفات همه موجودات که هستیها است از روحانی و جسمانی، و همچنانک با آتش هیچ چیز توانایی ندارد و ازوست صلاح زندگی ور سیدن چیزهای خام همچنین بتأیید عقل اول است صلاح دین خدای و نظام دو جهان، و نفس کل ماننده شد بهمه رویها به هوا، از بهرآنک از نفس کل است بیرون آوردن پیامبران و اثر دادن از تایید اندر نفوس ایشان، و از نفس کل است بیرون آوردن عالم طبیعت و اثر کردن اندر عالم تا عالم صورتهای طبیعی بپذیرد و از چهار رکن عالم بهوا ببیند رکنها وصورتها را همچنین بنفس کلی ببینند پیامبران صورتهای عالم را، و همچنانک هوا تاریکی و روشنایی پذیرد نفسها از نفس کلی بهری هدی پذیرد و بهری ضلالت، و همچنانک بهوا بود اعتدال زندگی و فساد آن، و همچنانک بأثر نفس کلی بود صلاح نفس منطقی و بزوال اثر او بود فساد منطقی، و همچنانک از هوا خلق عالم بیماری و تن درستی پذیرد از اثر نفس کلی نفسهای منطقی بهره ثواب پذیرد و بهره عقاب. پس گوئیم که نطق مانند شد بهمه رویها بآب، از بهر آنک از نطق است جمع کردن حکمتهای الهی اندر عالم طبیعی، وز نطق بود سرشتن علماء شریعی که موافق بود مردمان دور را، وزاب بود موجها که خنق بدان هلاک شوند، همچنین از ظاهر نطق پدید آید و موجهای اختلاف که هلاک نفسهای منطقی بدان باشد. و صلاح آب اندر پوشیده بیشتر از آنست که اندر ظاهر است، همچنین صلاح حکمت شریعت پیامبران اندر ذهن و تمییز بیشتر از آنست که اندر ظاهر شریعت، از بهر آنک ظاهر شریعت موافق جسدهاست و باطن او بتمییز کردن موافق ارواح است، و آب را خاصیت آنست که همیشه از آن کنار که لطیف باشد سوی بالا شود و آنگاه بدان معدن خویش آید بی درنگ، همچنین نفس ناطقه همیشه ببالا همی شود تا نصیب خویش از نفس کلی بپذیرد و باز مران نظیف را کثیف کند و بدان دهد که زیر او باشد، چنانک پیغامبران علیهم السلام کردند، و نفس ممیزه ماننده شد بزمین از همه رویها، معنی نفس ممیزه جدا کننده باشد بد را از نیک، و از نفس ممیزه بود نگاه داشت مر نفسهای منطقی بردین خداوند شریعت و تأویل متشهابهات تا شریعت بر مردم استوار شود و صورت معادی بعلم الهی و بعمل شریعی تمام گردد بر مثال نگاه داشت زمین و تمام کردن او مر چیزها را، و از نفس ممیزه بود پدید آمدن نوعهای بیان اندر دین خدای همچنانک از زمین بود پدید آمدن صورتهای جسمانی، و همچنانک آب و هوا و آتش اندر زمین پنهان شوند تایید عقل کلی و توفیق نفس کلی و تعلیم نطق اندر نفس ممیزه جمله شوند. و آغاز این چهار حرف « الله» از الف است که او از حساب یکی است هم چنانک آغاز چهار از یکی است و آنجامش بیکی است، از بهرآنک چون بهمه چهار را چون یکی دو سه و چهار جمله کنی ده بود و یکی یکی باشد اندر ذات خویش، پس چنانک آغاز و آنجام چهار بیکی است آغاز و انجام این چهار حرف « الله» یکی است بدانچ آغازش الف است و آنجامش آن الف است که آخر هاء است. و معنی پوشیده اندرین باب آنست که علت این چهار اصل که گفتیم بوحدت ایزد است، و همچنین آغاز چهار ارکان از طبیعت که او قوت فاعله است- اعنی کار کن- و انتهای آن اشخاص است که جزء نپذیرد، و اندر هر شخصی دلیل ده موجود است که از ذات خویش پدید کند، و آن گوهر آن چیز است که برگرفته است مر نه عرض را که سوی اهل علم منطق آن نه عرض دانسته است. پس هر چیزی بدین شرح که گفتیم آغاز آن یکی است و آنجامش یکی است، همچنانک الله را اول یکی است که الف است و آخرش یکیست که الف است بآخر حرفها اندر، پس موافق آمد شمار از جهت آفرینش و نظم عالم با تألیف این نام بزرگ، و لام و الف که بهم آری حاصل از و کلمت نفی باشد و آن « لا» باشد و چون لام دیگر را با هاء گرد آری ازو کلمت اثبات آید و آن « له» باشد ومشار باشد یعنی که روحانیان نامشارند چون « لا» و آن عقل است و نفس کلی، و قوت نطق و تمییز چون « له» بود یعنی مشار، پس آن دو نامشارند واین دو مشارند، و ایزد تعالی جل ذکره نه مشار است و نه نامشار است، و همچنین از چهار رکن عالم طبیعی آتش و هوا نامشار است از جهت اندر رسیدن بدیشان از لطافت، و آب و زمین مشارند که کثیف اند. و همچنین حکماء صورت فلک را بخش کردند بچهار قسمت و آنرا اوتاد خوانند یعنی میخها و یکی را از آن میخها طالع خوانند و آن آن خانه باشد کز مشرق برآید آن وقت که حکم خواهند کردن و آن را خانه زندگانی خوانند، و دیگر از آن میخها چهارم باشد و از خانه طالع و آنرا خانه عاقبت خوانند، و سدیگر از آن میخها خانه هفتم باشد از طالع و آنرا خانه خصومت خوانند، و چهارم از آن میخها خانه دهم باشد و آنرا خانه عز و پادشاهی خوانند، یعنی که آغاز صورتهای روحانی از چهار اصل است و خانه زندگانی که طالع است دلیل عقل است که او طالع اول است بدانچ از کلمه باری سبحانه نخست او پیدا شد و بدو یافتند زندگانی همه روحانیات و جسمانیات، و خانه چهارم خانه عاقبت است دلیل نفس کل است که عاقبت کارها بدو باشد، و از نفس کل است تمام شدن اصلها و وتد، سدیگر بخانه هفتم است که خانه خصومت است که دلیل نطق است که ناطق یکیست ازجمله هفت اندام مردم و آن زبان است و خصومتها از جهت نطق افتد، و وتد چهارم که خانه دهم است و خانه عز و پادشاهی است بر نفس ممیزه که بدو تمام شود حدود روحانی و جسمانی – و شرح حروف « الله» بسیار است ما بدین مقدار اقتصار کردیم. ,

چهار قوت است که چون هر چهار اندر مردمی گرد آید آن مردم تایید پذیرد تا بیاری مؤیدی ، اعنی که چون دانایی که او علمهای پوشیده را بدلالت ظاهرها همی ببند مرورا چیزی بنماید او همچنان پوشیده پیش شود بدان انبازی که نفس او را با نفس دانا اوفتد. و دیگر آنست که بانبازی تایید پذیر گشت مر آنرا بورزد تا او ذات خویش همچنان اشارتی که دانا بدو کرده باشد بیرون آرد، تا تأیید پذیر باشد بتنهایی، و گر بیم دراز شدن کتاب نبودی مثالی ازین اشارت بنمودمی، و سدیگر آنست که چون نفس او را اندر چیزهای لطیف دیدار اوفتاد مر نطق او را قوت آن باشد که مران را بتواند گفتن پوشیده. چهارم آن باید که چون بگوید مران پوشیده را برچیزهای آشکارا گوید و معنی آنرا بزیر آن ظاهر اندر پوشیده کند تا عامه را ظاهر آن سخن قید و بند باشد و خاصه را معنی آن قول پند و رستگاری باشد. پس هر مردمی که برو بدین چهار خصلت منت نهد او شایسته شود مر رسولی را از خالق سوی خلق و سالار و رئیس گردد بر دیگر همچنان خویش. و دلیل بر درستی، این دعوی آنست که مردم جانوریست از جمله جانوران همچنانک رسول مردمی باشد از جمله مردمان، و لکن چون مردم چهارقوت را بردارد سالار شود بر جمله دیگر جانوران، و آن چهار قوت که او راست یکی از آن نمو است و آن بر بالندی است چو نبات و ستوران که همه بالند، و دیگر حس است و آن شناختن جنس خویش و معرفت دشمن خویش است چنانک همه جانوران شناسند، و سدیگر نطق است و آن سخن گفتن است و عبارت کردن آنچ بداند مر همجنس خویش را، چهارم عقل است که بپذیرد و دانا شود به لطافتها، و بگرد آوردن این چهار قوت مردم گردد و زبر خویش آورد مر جانوران دیگر را که با او بنمو و حس و آواز برابر بودند، و چون این قوتها که ستوران را بود بپذیرفت ونیز برآن عقل و نطق زیادت پذیرفت سزاوار گشت مر سالاری جانوران را. آنکس که همه قوتهای مردمی پذیرفته باشد و چهار قوت دیگر چنانک یاد کردیم بپذیرد. خداوند هشت قوت شود که بچهار قوت از آن مردم از درجه ستوری برتر آمد، از حکم عقلی واجب آید که آنکس که آن هشت قوت را جمله کند او بر سالار جانوران سالار شود سالار جانوران مردم است و سالار مردم پیغمبرانند. صلوات الله علیهم اجمعین . ,

این برهانی روشن است مر خداوند بصیرت را، والله تعالی أعلم و أحکم. ,

گوئیم که چیزها را که هست اندرعالم دو کناره و میانه است، و هر بوده یی را تمامی آن اندر کناره بازپسین اوست، چنانک مر چیزها را که اندرو روح است کناره نخستین او نبات است و میانه اش حیوان است و کناره بازپسین او مردم است که بر نبات و حیوان سالار است و تمامی حیوان اندروست. پس حال اندر دین همچنین واحب آید از بهر آنک آفرینش مردم از بهر دین بوده است و تمامی مردم اندر دین است، و هر که او را دین نیست او ناقص است، از بهر آن بود که پیامبران علیهم السلام مر کافرانرا کشتن فرمودند و مثل مردم که دین پذیرفته باشد چون مثل نطفه باشد که بحد قوه مردم باشد، چه اگر کسی ده بار مجامعت کند با حلال خویش که هر مجامعتی ممکن بودی که فرزندی بودی وزان ده مجامعت او هیچ فرزند نباشد او را بدان گرفتاری نباشد، هر چند که آن نطفه که او مردم بود تباه شد، از بهر آنک ناقص بود. پس کشتن مردم بی دین برابر است با تباه شدن نطفه و ازو بزه یی نباشد بکشتن او بلک ثواب باشد مر کشنده او را. ,

پس گوئیم که مردین را همچنین سه مرتبت است: نخست از او مرتبت نطق است و آن پیغمبریست که شریعت آرد و تألیف کتاب و اعمال کند وخلق را بر پذیرفتن ظاهر آن تکلیف کند، و دیگر مرتبت وصایت است که بنیاد تأویل او نهد ومثلها و رمزها را معنی بگوید و خلق را از موج شبهت بخشگی و ایمنی حقیقت برساند، وسدیگر مرتبت امامت است که ظاهر و باطن را امام نگاه دارد و خلق را براندازه طاقت ایشان از علم تأویل بهره دهد اندر هر زمانی، و این کناره باز پسین است اندر دین، و تمامی، دین اندر امام است. ,

پس گوئیم که این سه مرتبت اندر خلق از سر دور آدم علیه السلام تا بآخر دور محمد صلی الله علیه و آله بگشت. هر مرتبتی اندر شش تن و هژده تن اندر عالم اندرین سه مرتبت ایستادند چون آدم و اساس او و امام او، ونوح و اساس او و امام او، و ابراهیم و اساس او و امام او، و موسی و اساس او و امام او، و عیسی و اساس او و امام او، ومحمد و اساس او و امام او، علیهم السلام، و بهفتم ایشان کار دین تمام شود. و آن هفتم نوزدهم باشد مر تن هژده را ، چنانک خدای تعالی فرمود، قوله: «ساصلیه سقر و ما أدریک ماسقر لاتبقی و لا تذر لواحه للبشر علیها تسعه عشر و ما جعلنا أصحاب النار الا ملائکه و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذین کفروا لیستیقن الذین أوتوا الکتاب و یزداد الذین آمنوا ایماناً و لا یرتاب الذین أوتوا الکتاب و المؤمنون لیقول الذین فی قلوبهم مرض و الکافرون ماذا أراد الله بهذا مثلا» همی گوید: سرانجام اندر افگنیمش بدوزخ و توجه دانی ای محمد که آن چه دوزخ است و آن آنست که نه بمانند و نه بگذارند درفشنده است مردم را و برو مؤکل است و نکردیم خداوند آتش مگر فرشتگان و نکردیم شمار ایشان مگر آزمایشی مر آنها را که کافر شدند تا زیادت شود ایمان کروندگان و بشک نیوفتند آن کسان که کتاب را بپذیرفتند و کروندگان و تا بگویند کافران و آن کسان که دلهای ایشان اندر دین بیمار است که چه خواست خدای بدین مثل که زد. و تأویل این آیت آنست که بدوزخ مر ظاهر شریعت را همی خواهد که مردم ازو نه برحق باشد و نه بر باطل و همی درفشد مردم را ازو چیزی که بدو نتواند رسیدن بی میانجی و برو نوزده موکل است از شش ناطق و شش اساس و شش امام و یکی خداوند قیامت، و بدانچ همی گوید « نکردیم خداوندان آتش مگر فرشتگان» بدان آتش مر عقل کل را همی خواهد که فرشتگان ازو پدید آیند اندر عالم جسمانی، و هر که این نوزده حد را بداند ایمانش زیادت شود بقوت خدای تعالی، و هر که مر ایشانرا نداند متحیر شود و گوید این چه مثل است که خدای همی زند چون مرین سه شش را کی بهفتم بازپسین رسد و این ششان همه عمل فرموده اند، واجب آید که آخرعمل حساب بود که شمار آن عملها آن هفتم ازخلق بخواهد، و دلیل بر درستی این قول آنست که جسد کثیف که بشش حال بگردد از سلاله تابلحم بهفتم مرتبت او راحالی دیگر باشد که بدان شش حال گذشته نماند، و عیب و هنر آن شش حال بدان هفتم پدید آید، و بدان هفتم حال از راست کردن صورت او بپردازند و حواس او و اندامهای او بکار نمودن اندر افتد از آن معنیها که او را از بهر آن آفریده باشند. پس همچنین بیرون آمدن آن هفتم حد حساب این عملهای کرده ازخلق بخواهند که او خداوند بازجستن کارهای کرده باشد نه فرماینده کار باشد، و عقل گواهی دهد که چندین پیامبران بیامدنه و خلق را بخدای خواندند و کار شرایع فرمودند و بعضی از مردم آن بپذیرفت و کار کرد و بعضی نپذیرفت و کار نکرد و هر دو گروه از این عالم رفتند و پیدا نیامد فضل آن مطیع فرمان بردار بر آن عاصی بی فرمان، باید که روزی باشد که آن فضل پدید آید و این تأخیر که بوده است و همی باشد مر آمدن آن هفتم را همی باشد، و خدای تعالی همی گوید، قوله « أم حسب الذین اجترحوا السیئات أن نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء محیاهم و مماتهم ساء ما یحکمون» ، همی گوید: آیا چنان همی پندارند آن کسان که بدی کردند که ما مر ایشانرا چون آن کسان کنیم که بگرویدند و کارهای نیکو کردند برابر باشد مردگی و زندگی ایشان» بد حکمی است این که همی کنند و چون اندر حال زندگی بد کردار و نیک کردار پدید نیامد و پس از مرگ پدید نیاید بد حکمی باشد وخدای تعالی حکم نکند، قوله : « لیس الله بأحکم الحاکمین» ,

بباید دانستن که تفاوت میان چیزها از جهت نزدیکی گروهی از آن باشد بعلت خویش و دوری گروهی از علت خویش، و هر چه بعلت نزدیک باشد قوی تر از آن باشد کز علت خویش دورتر باشد، و مثال اینچنانست که مادر و پدر کودک قوی تر از کودک باشد بسبب آنک علت ایشان همه نبات است و مادر و پدر بعلت خویش رسیده اند و از نبات همی توانند خوردن و کودک که از نبات غذا نمی تواند کشیدن تا نخست مادرش از نبات بخورد مر آنرا شیر بگرداند و آن وقت بکودک برساند، پس آن کودک از علت خویش که نبات است دور است و مادرش او و میان علت او میانجی است لاجرم ضعیف است و مادر و پدرش که بنبات رسیده اند قوی اند، و چون کودک بکشیدن غذا از نبات بمیانجی مادر قوی شود آن وقت میانجی از میان برخیزد و او همچون مادر و پدر خویش گردد و ما دانیم که علت همه بودها کلمه باری سبحانه است، و آن کلمه یکی است و معلول او بحقیقت بی هیچ میانجی یکی لازم آید تا باز بمیانجی آن یک معلول دیگر معلولات پدید آیند، بر مثال درختی که تخمی پدید آید تا باز بمیانجی آن درخت از آن تخم شاخهای بسیار و برگها و بارها پدید اید، پس آن نخستین معلول عقل بود که قوت علت خویش بی میانجی بتمامی پذیرفت و نفس از کلمه بمیانجی عقل پدید آمد، پس خلافی نیست اندر آنکه آنچ پدید آمدن او از چیزی دیگر بذات او باشد شریفتر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر بذات او باشد شریفتر از آن چیز باشد که پدید آمدن او از چیزی دیگر بمیانجی دیگر باشد، و هرچند که اندر آن عالم خلاف نیست و آرام عقل و نفس بر کلمه باری است، نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده بر کلمه باری است، نام دومی از بهر آن برایشان اوفتاده است که نفس فائده پذیر است و عقل فائده دهنده است، و اگر نه چنین بودی نام دومی برایشان نیوفتادی و هر دو خود یکی بودندی، و اندر مردم خود این دو چیز موجود است که جز بدان نامها و معنیها مریشان را از یکدیگر نتوان شناختن، و آن آنست که هر مردمی را نفسی است که همی دانستی جوید و بنگاهبانی حاجتمند است و آن نگاهبان و دانش اموز او عقل است که چون نفس برخویشتن سالاری کردن گیرد وز جایگاه مخاطره نادانی پرهیزیدن گیرد گویند عاقل شد، و عقل را جز بنفس پدید آمدن نیست، و فعل نفس جز بجسد پیدا نشود، پس این سه مرتبت بیکدیگر پیوسته است که پیدا شدن فعل نفس از راه جسد است، و پیدا شدن اثر عقل بر نفس است وعقل را با جسد پیوستگی نیست بی میانجی نفس همچنانک از یکی سه پدید نیامد مگر بمیانجی دو . وچون نفس مردم بی عقل ناتمام و خوار است دانیم که اندر عالم علوی همین حال موجود است، ونفس بعقل حاجتمند است. ,

دلیل برآنک عقل نخست چیز است کز جود باری سبحانه پیدا شدست هم از کتاب خدای است و هم از خبر رسول علیه السلام و هم از اتفاق حکماء شریعی و حکماء علم الهی و از شهادت عقلای جزئی. اما دلیل از کتاب خدای تعالی بر آنک عقل نخسبین پدید آمدست از جود باری سبحانه آنست که همی گوید، قوله: « هو الذی خلقکم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه ثم یخرجکم طفلا ثم لتبلغوا أشد کم ثم لتکونوا شیوخاً و منکم من یتوفی من قبل و لتبلغوا أجلا مسمی و لعلکم تعقلون» ، همی گوید: خدای شما را بیافرید از خاک پس از آب اندک پس از خون بسته پس بیرون آوردتان کودک خرد تا برسید بنیروی سخت خویش پس تا بباشید پیران و از شما کس است کز پیش بمیرد و تا برسید به وقتی نامزد کرده مگر که عقل را بیابید. این همه احوال مردم را یاد کرد و بآخر گفت « مگر بعقل برسید» از بهر آنک اصل آفرینش از عقل رفته بود و چاره نیست از بازگشتن مرچیزی را کز چیزی پدید آید بآخر کار از آنچ ازو پدید آمده باشد، پس گفتار خدای بآخر کار که « مگر شما مر عقل را بیابید» همی دلالت کند که پدید آمده عقل بوده است بآخر پدید آمده یی که مردم است بآخر کار خویش همی بدو خواهد رسیدن بر مثال درختی کار خرما دانه یی پدید آید و بتمامی آن درخت آن باشد که اندر خرما کزو پدید آید دانه او بمغز آگنده شود تا آخر درخت باول درخت باز گردد. و هر که از عقل بمیانجی حدود دین حق فائده پذیرد به آخر بدو بازگردد. و اما دلیل از خبر رسول صلی الله علیه و آله بر پیشی هست شدن عقل پیش از دیگر هستها آنست که فرمود، «اول ما خنق الله تعالی العقل قال له أقبل فأقبل ثم قال له أدبر فأدبر فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقاً أعز عل منک بک أثیب و بک اعاقب» ، گفت: نخسبین چیزی که خدای بیافرید عقل بود مر اور را گفت پیش آی پیش آمد پس گفت باز شو باز پس شد پس خدای تعالی سوگند یاد کرد بعز و جلال خویش که چیزی نیافریدم گرامی تر بر من از تو بتو ثواب دهم و بتو عقاب کنم. و اندر دین حق همچنین است هر که عقل را بکار بندد اندر پرسش خدای وعبادت بر بصیرت کند بثواب ابدی رسد و هر که عقل را ضایع کند و کار بی دانش کند بآتش جاویدی رسد. و اما شهادت عقلهای جزئی بر آنک عقل کلی نخست پدید آورده است بجود باری سبحانه آنست که: موجودات بجملگی از دو گونه است: یا محیط است یا محاط، و محیط آن باشد که بگرد چیز دیگر اندر آمده باشد بذات یا بذات یا بشرف و محاط آن چیزی باشد که چیزی دیگر اندر باشد بذات یا بفرومایگی. اما محیط بذات چنان باشد که آسمان است که محیط زمین است که ذات آسمان بگرد ذات زمین اندر آمده است. و محاط بذات چنان باشد که زمین است که محاط آسمانست که زیر او اندر مانده است بهمه رویها .اما محیط بشرف چنان باشد که نفس است محیط جسد که نفس مر جسد را پاکیزه و شریف و آبادان همی دارد از پراکنده شدن نگاهبان او گشته است ، که اگر نفس عنایت خویش از جسد باز گیرد جسد بمیرد و پلید شود و خوار گردد و ویران بباشد و پراگنده شود . و همچنین مردم بشرف محیط است بر حیوان و حیوان محاط است مردم را بفرو مایگی ، و هر محیطی شریفتر از محاط خویش باشد و هر چه او شریفتر باشد بودش او پیش از آن باشد کزو کمتر باشد بشرفء وگر محیط را وجود پیش از محاط نبودی محیط نگشتی بر محاط وگر نخست وجود مر محاط را بودی آن وقت مر محیط را بایستی که نخست مر محاط را یافتیمی آن وقت مر محیط را ، و ما نخست مر عقل را همی یابیم تا بدو مر چیزها را اندر یابیم ، و تا عقل را نیابیم بر چیزها محیط نشویم ، دلیل همی کند این حال که عقل محیط است و چون محیط وجود او بیشتر از وجود هر محاطی بوده است ، و چون ما بعقل بر چیزها محیط شدیم حکم کردیم بر پیشیء هست شدن او ، و ممکن نیست تو هم کردن چیزی را از چیزها که عقل یک راه بر آن محیط شود و یک راه نه محیط باشد برو ، پس گوئیم که آن تو هم یا عقلی باشد یا نباشد ، اگر عقلی باشد عقل بر آن محیط باشد وگرنه عقلی باشد اندر چیزی و همی نتوان رسید مگر از جهت عقل ، و نیز گوئیم که جوهری که بعلتش نزدیکتر باشد محیط بود بر آن جوهر که علتش دورتر بود و عقل نزدیکتر جوهریست بعلت همه علتها ،پس واجب آید که عقل محیط باشد بر همه گوهرهای جسمانی و روحانی ، و ایزد تعالی برتر است از محیط و محاط ، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا . و دیگر که عقل مانند است بیکی که اول شمار است، و هیچ چیز از عدد بر یکی پیشی ندارد بلک هستی، همه شمارها از یکی است همچنین عقل اول یکسیت و ذات همه معلولاتست پس معلولات همه از عقل وجود یافته است همچنانک شمارها همه از یکی پدید آمده است، و همه عدد ها نام یکی دارد چون یک هزار و صد هزار و پیش و کم نام یکی بر همه افتاده است، و آغاز شمار ها همه از یکی باشد و آنجامش نیز به یکی باشد، همچنین پدید آمدن همه چیزها از عقل است، و باز عقل بر همه چیزها محیط است، و محیط بودن عقل بر چیزها گواهی همی دهد که همه چیزها ازو پدید آمده است که عقل است و همچنانک بدان که اندروست مر شمار هارا مادت دهد تا بسیار شود، شمارهای عقل نیز بقوت خویش مادت دهد تا معقولات بسیار شود و ایزد تعالی وصف کرد امرخویش را که بدان آفرید همه مبدعات و مخلوقات بکلمه « کن»، و ابن خطاب خدای است و خطاب را جوهری خطاب پذیر واجب آید، و محال باشد که ایزد تعالی خطاب کند با چیزی که. آن چیز خطاب ایزد نداند و خطاب روا نباشد مگر با جوهری که خطاب شناسد، پس گوئیم که آن جوهر خطاب شناس عقل است که توانای پذیرفتن امر باری است، و چون امر ایزد به پیدا کردن عالم طبیعت رسید مضاف کرد- اعنی باز بسته کرد- آفرینش عالم طبیعی را با آفرینش تقدیری، و آفرینش تقدیری بمنزلت فرود از آفرینش ابداعی است، نبینی که مر آفرینش آسمانها و زمین را « کن» بگفت مگر گفت، قوله: « خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور» و اکنون گفت: بیافرید آسمانها و زمین را وبکرد تاریکها و روشنایی را از بهر آنک مر آسمانها و زمین را طاقت پذیرفتن فرمان نبود، و همچنین باز بسته کرد آفرینش جسدهای ما را بآفرینش تقدیری و گفت قوله : « و الذی خلقکم من تراب» گفت: او آنست که تقدیر کرد شما را از خاک، و چون ما طاقت پذیرفتن فرمان نداشتیم بأول آفرینش ما « کن » نگفت، و همچنین رسول صلی الله علیه و آله و سلم خطاب نکرد با کودکان که عقل نداشتند، و چون عقل اندر ما پیدا شد و معرف توحید و معرفت رسالت بیافتیم سزاوار امر و نص گشتیم. پس این حال که شرح کرده شد از واجب ناشدن فرمان خدای پیش از یافتن عقل همی دلیل کند که این « کن» فرمان خدای بود، ازو تعالی واجب نیامد مگر « وقت که پذیرای آن امر موجود شده بود، و نیز دلیل است که این برهانها که نمودیم که پذیرنده « کن» از خدای تعالی جز عقل نبود و هیچ چیز از مبدعات بر عقل پیشی نداشت، پاک است آن خدای که عقل را ابداع کرد بدین شرف و جلالت، و مبدع حق یگانه است از صفات مبدعات خویش، از این شریفتر سخن چون توان گفتن اندر اثبات صانع که ما گفتیم اندر صفت عقل، و چون آفریده بدین شرف باشد که عقل اول است و آفریدگار از صفات مبدع و ابداع منزه کرده باشد سخن گوینده بغایت کمال باشد اندر توحید، و آنکس که بدین علم دانا باشد توحیدش مجرد باشد از تشیبه و تعطیل، کجا اند آن ملحدان و دهریان که براهل دیانت و مذهب حقیقت دروغ گویند و دعوی کنند بشیعت خاندان باثبات صانع نگویند و وهم اندر دل ضعفا دیانت افکنند و اهل حق را بچشم نادان زشت کنند، و آنچ اندر ما گویند ایشان خود بدان صفت اند، و شکر خدای را و اولیای او را که ما را بر رهنمایی اولیاء خویش از نعمت ابدی و اسرار الهی نصیب کرد، لله الحمد و المنه ,

از طرق هندسه بازنماییم که پیش از عقل چیز نیست، گوئیم که هرکجا دو چیز برابر شوند یا هر دو ببزرگی چند یکدیگر باشد یا یکی از دیگری بزرگتر باشد، و چون درست شود که یکی از آن دو چیز از یار خویش بزرگتر نیست و نیز کهتر ازو نیست درست شده باشد که همچند اوست، و مثال کنیم مرین قول را بدین دو خط: یکی خط الف و دیگر خط باء، و گوئیم اگر خط الف همچند باء نیست و بزرگتر از خط باء نیز نیست ناچاره خط الف کهتر از خط باء باشد، و گر خط الف بزرگتر از خط باء نیست ناچاره خط الف همچند خط باء باشد، و چون این مقدمه هندسی گفتیم گوئیم که ما چیزهای بسیار همی یابیم چه از معقول و چه ازمحسوس و چیزها را همی بینیم کز یکدیگر پدید همی آید چون حیوان از نبات و نبات از طبایع. پس چاره نیست که یک چیز پیش از همه چیزها بوده است پدید آمده تا دیگره چیزها ازو پدید آمده است، چون عقل را بر چیزها جاکول همی یابیم بدانستیم که عقل است آنچ پیش از همه چیزها بوده است، پس اگر کسی گوید که پیش از عقل چه بود و چرا روان باشد که پیش از عقل چیز باشد گوئیم که هر چه خواهی از موجودات اختیار کن، و آتش را بگیریم و گوئیم که چرا روا نباشد که آتش پیش از عقل باشد؟ پس گوئیم که آتش پیش از عقل بود، پس عقل بایستی که بآتش عقل را کار بستیمی نه بعقل مر آتش را کار فرمودیمی چنین که همی فرماییم، پس درست شد که آتش پیش از عقل نبودست، پس اگر گوید با عقل برابر بوده است گوئیم چون چیزها ازچیزی همی پدید آید روا نبود که همی چیزها از دو چیز پدید آید، که اگر روا بودی که چیزها از دو چیز بودی نیز روا بودی که همه چیزها بیکبار موجود بودی، و چون همی یابیم که چیزی از چیزی همی پدید آید لازم گشت دانستن که چیزی نخستین نه از چیزی پدید آمد بضرورت، که اگر جز چنین گویی موجودات روا نبودی که پدید آمدی، پس گفتیم که آن چیز که نه از چیزی پدید آمد یکی بود، پس درست شد که آتش با عقل برابر نبود، و چون آتش پیش از عقل نبود وبا عقل برابر نبود درست شد که عقل پیش از آتش بود. ,

و نیز گوئیم که پیش از عقل چیز چگونه اندر وهم آید، و همه چیزها چیزی بعقل یافتند، و بتازی مر چیز را شیء گویند و مرچیزی را شیئیت گویند، و همه چیزها بدین قول خود عقل باشد، از بهر آنک چیزها چیزی از عقل یافتند، پس چگونه پیش ازچیزی چیز باشد، و اگر پیش از چیزی که بتازی آن شیئیت است چیز روا باشد همچنان باشد که پیش از ذات خویش چیزی موجود باشد، و این محال بود توهم کردن، و ایزد تعالی مر عقل را گفت بر همه چیزها قادرست چنانک بسیار جای اندر قرآن همی گوید: قوله « ان الله علی کل شیء قدیر» ، گوید : خدای برهمه چیزها قادر است، و بدان مر عقل را همی خواهد که همه چیزها زیر اوست، و هر خردمند که معنی این قول که خدای تعالی بچند جای بازگفته است اندر کتاب خویش بداند مقدار خویش بشناسد و نفس او توهم نکند باری را سبحانه، اندر یابد که این کفر و شرک باشد، بلک هر که گمان برد که او باری را سبحانه دانسته است دعوی کرده باشد که او از خدای برتر است، پس بباید دانستن که بر عمل هیچ چیز را بتوانایی و جاکول شدن نیست و پدید آرنده عقل مر عقل را نه از چیزی برو پادشاه است بدین صنع لطیف، و بباید دانستن که ابداع که مبدع اول بدان پدید آورده شدست چیزی نیست، از بهر آنک اگر آن ابداع چیزی باشد با مبدع چیزی دیگر برابر باشد یا پیش ازو، و آن وقت عقل نه مبدع باشد، از بهرآنک مبدع چیزی باشد نه از چیزی دیگر، و گر او پیش ازو چیزی بودی این نام مبدع مر مبدع را دروغ بودی، و گر با مبدع چیزی بودی مبدع چیزی بودی آفریده از آنچ با او پیش از و چیزی بود که او را ازو آفریده بودند، و نیز چیزی بودی نا آفریده، بدانچ مبدع آن باشد که او نه از چیزی باشد. و این چنان باشد که کسی گوید « من نشسته ایستاده دیدم» و این متناقض باشد و متناقض دروغ باشد، پس درست شد که ابداع چیزی نیست، وگر پیش از مبدع چیزی بود از دو بیرون نبودی: یا مبدع بودی نه از چیز پدید آمده یا چیزی بودی از چیزی پدید آمده، و این چیزی باشد کز پیش چیزی باشد و باز همی شود ازچیزی بچیزی دیگر تا از نهایت بشود و این محال باشد اندر عقل، پس بدین برهان که نمودیم پیش از عقل چیزی نه روا باشد.، و نیز گوئیم که چیز ذاتی باشد از جمله ذاتها و ذاتها بر دوگونه است: یا محسوسات است یا معقولات، و هستی، محسوس بحس درست شود و هستی معقول بعقل درست شود و چیزی که حس مرورا نتواند یافتن مر او را بعقل یابند و موهوم باشد، پس چیزی معقولات بعقل است و چون زیر عقل اندر نیاید نه محسوس باشد و نه موهوم، و آنچ نه اندر حس آید و نه اندر عقل نه چیز باشد ونه موجود. ,

نفس تا ترکیب نپذیرد با هستی نیاید و ترکیب او بمادت عقل است و دلیل بر درستی، این دعوی آنست که نفس کل چون از عقل کل مادت یافت اندر ذات خویش مادت پذیر بود، و آنچ مادت پذیر باشد مرکب باشد و چون از عقل مادت یافت خداوند ترکیب امد، ونفس جزئی تا با عقل مرکب نشد از خدای تعالی مخاطبه نیافت، نبینی که خدای تعالی همی گوید، قوله: « فاعتبروا یا أولی الابصار» همی گوید: اندازه گیرید ای خداوندان چشمها، یعنی خردمندان، و هر نفسی که با عقل جفت نشود عدد برو نیوفتد، و نفس خردمند چون بعقل مرکب گشت از حکم قیاس لازم آید که بوزن بیش از نفس بیخرد است. و میان مردمان رونده است که خردمند را گران سنگ و گران مایه خوانند و بیخرد را سبکسار و سبک مایه گویند، از بهر آنک آن یکی با خرد جفت است و این دیگر از خرد تنهاست، و درست کند مرین دعوی را قول خدای تعالی که می گوید، قوله :«فآما من ثقلت موازینه فهو فی عیشته راضیه و أما من خفت موازینه فأمه هاویه». همی گوید: هرکه گران شود ترازوهای وی اندر زیستی پسندیده است و هر که سبک شود ترازوهایش جای او دوزخ است. و اندر حال ظاهر پیداست که نفس کسی که با خرد جفت است آهستگی و آرام که نشان گرامی و ترکیب است اندران کس پدید آمدست، و نفس کسی کز خرد بهره و ترکیب ندارد بی آرام و بی ثبات ماندست، پس درست شد که نفس تمام اندر ذات خویش مرکب است بعقل، و تا بعقل ترکیب نپذیرد هستی نیابد، و هر نفسی که با عقل مرکب ناشده بدان عالم بازگردد از بدبختان باشد، بگفته خدای تعالی، قوله:« لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم» . همی گوید: اندر خطاب با بدبختان روز قیامت که بیامدید سوی ما تنهاچنانک بیافریدیم تان نخستین بار و دست بازداشتید آنچ شما را داده بودیم پس پشت خویش ، این آیت همی دلیل کند که جزین که نفس را بعقل همی ترکیب باید کردن بدلالت خداوند دورخویش و راهنمایان خلق از فرزندان او ونفس را همچنان بی خرد تنها بدان عالم نباید بردن وخداوندان حق را منکر شدن بحق ایشان از پس پشت نباید داشتن، که معنی علم ناپذیرفتن ازو آن باشد که او را از پس پشت کرده باشی ، که هرچه از پس پشت مردم باشد مردم ورا نبیند و هر که چیزی بنگرد مرورا نبیند مر آنرا سپس پشت کرده باشد. ,

قاعده آفرینش، ای بردار، اندر لطائف و کثائف چنان است که لطائف پیش از کثائف بوده است. لاجرم اندر زایشهای عالم لطائف اندر آخر بودش هر زایشی پدید آید ، و کثائف اندر اول آن پدید آید، چنانک اندر زایش بودنیهای رستنیها نخست شاخ و برگ و خار پدید آید که کثیف است، و بآخر کار از نبات بار پدید آید که لطیف است، و بار درخت را بر برگ و شاخ ریاستی پیداست که همه فائده ها از درخت سوی او شود، و پایداری و عز درخت ببار است، و همچنین است حال اندر جانوران که نخست جانوران سخن ناگوی بوده اند وآن وقت مردم آخر همه جانوران پدیده آمده است. و برهان این دعوی روشن کرده شدست اندر « گشایش و رهایش»، لاجرم مردم بآخر پدید آمدست رئیس و سالار همه جانوران است بفرمان خدای تعالی که می گوید، قوله: « الله الذی جعل لکم الانعام لترکبوا منها و منها تأکلون و لکم فیها منافع و لتبلغوا علیها حاجه فی صدور کم و علیها وعلی الفلک تحملون» همی گوید: خدای آنست کز بهر شما ستوران آفرید تا بر او بر نشینید وزو بخورید مر شما را اندرو فائدهاست و تا بر رسید بر ستوران بحاجتی که اندر دلهای شماست و بر ستور و بر کشتی بر نشینید. پس چون بدین آیت ریاست مردم بر ستوران همی پدید آید، ظاهر گشت که نفس ناطقه را که مردم بدان مخصوص است بر نفس حسی همان ریاست است که مردم را برستور است. ,

و نیز چون نفس ناطقه فعل از کالبد مردم پس از فعل نفس حسی هم پدید آرد دلیل همی کند که نفس ناطقه لطیف ترست و اندر بودش عالم وجود نفس ناطقه پیش از وجود نفس حسی بوده است و نفس ناطقه رئیس و مهتر است بر نفس حسی. ,

و همچنین بدانچ نفس حسی اندر کالبد مردم اثر خویش پیشتر از اثر نفس ناطقه همی پدید آرد، همی باید که نفس حسی از مردم که او بر مثال درختی روحانی است بر مثال برگ و شاخ است کز درخت نخست او پدید آید و نفس ناطقه از مردم و درخت او بمنزلت بار است که مراد نشانده درخت از درخت اوست. و گوئیم که پیامبران علیهم السلام اندر خلق مثال درخت خرما بوده اند که اندر خاک پیدا شود و هر چه خوشی و لطافت و شیرینی باشد اندر ان خاک بخویشتن کشد و جمله کند باز مران بار شیرین لطیف را بر زمین بباراند، پس هر خاکی بیخهای آن درخت مر آنرا بپذیرد از درجه خاکی بدرجه خرما می رسد، و پس از آن که ستوران مر آن خاک را می سپردند بزیر پای همان خاک بر طبقی زرین بخوان پادشاهان رسد بقوت آن درخت خرما که مرو را بپذیرفت، چون خاک نادان بدانچ نزدیک آن درخت خرما بود و خویشتن را بدو داد از آن فرومایگی وخواری که بود بدین پرمایگی و عزیزی همی رسد، مردم سزاوارترست که مر درخت خرمای خویش را که رسول دور اوست و امام روزگار خویش را که درخت پرور است مطیع باشد، وخویشتن بطاعت و فرمانبرداری بدو سپارد تا از درجه خاکی بدرجه خرمایی رسد و از خواری و ذل بعز و شادی رسد، و شایسته شود مرخوان نفس کل را، تا چون نفس کلی مرورا از راه امام زمانه بغذاء خویش کرده باشد از فناء و کثافت برهد و ببقاء و لطافت رسد وجاودانه اندر نعیم جاوید بماند. ,

پس گوئیم که چون درست کردیم که نفس ناطقه بر نفس حسی رئیس است، مردم باشد که بکوشد تا رعیت خویش را بر نفس خویش ریاست ندهد، که اگر چنین کند هلاک شود، و آن چنان باشد که مردم سپس آرزوهای حسی رود و نادانی و ستوری را بر آموختن علم و بوزیدن دین بگزیند تا نفس حسی او مر نفس ناطقه را نجورد، بر مثال زمینی که درخت خویش را تباه کند و بیفشاند تا سزاوار سوختن شود، از بهر آنک درخت چون از بار خویش باز ماند جز سوختن را نشاید. و بباید نگریستن اندر فرمان پیغامبران علیهم السلام، که ایشان کل نفس ناطقه بودند، که چگونه نفسهای خلق که بجملگی کل نفس حسی بودند مرایشانرا علیهم السلام فرمان بردار شدند، و هر طعام و شراب که پیامبران علیهم السلام ایشانرا حلال کردند پذیرفتند و برآن قرار گرفتند، و چون بر آن خو کردند خو کردن ایشان بر آن فرمان آن بود که نفس ناطقه آن پیامبر مر نفسهایحسی ایشان را بخورد و با خویشتن یکی کرد و چون پیامبر دیگر بیامد ایشان را از آن طعام و شراب بازداشت و چیزی بخلاف آن بیاورد، نپذیرفتند و دشوار داشتند مر آنرا و حس ایشان مر آنرا نپذیرفت. و امروز اندر میان اهل اسلام پیداست که نفسهای حسی ایشان همی مر نفس ناطقه را سپس روی کند، و نشان این حال آنست که اگر کسی ازمسلمانان نادانسته گوشت خوک بخورد معده او مر آنرا بپذیرد و هیچ عیب نرسدش، پس اگر نفس ناطقه اش آگاه شود که آنچ بخورد گوشت خوک بود نپسنددش، و بناپسند او نفس حسی او مر آن خورده و پسندیده را رد کند و باز دهد، از بهرآنک نفس حسی او متابع نفس ناطقه او گشته است، و نفس ناطقه را متابع گشته است، و چون رسول او که نفس ناطقه امت خویش داشت چیزی را نه پسندد نفسهای ناطقه امت مر آنرا نپسندد و هرچه نفس ناطقه امت رد کند نفس حسی ایشان مران را نپذیرد، و این برهانی روشن تر از آفتاب است مر خداوندان بصیرت را. ,

هرچیزی که او را بیابند یکبار و آنگه نابوده شود پس بار دیر همچنان پیدا آید، و آن نابوده شده جایی نبود کز آن همانجای پیدا آمد، آن چیز جزئی باشد از کلی که از آن کل پیدا شود و بدان کل باز شود. چنانک موجود است اندر شخص مردم گرمی و سردی و تری و خشکی اندر وقتی و باز نابوده شود بمرگ جسمانی آن مردم، یا مران را بذات او نیابند البته، و باز بوقتی دیگر پیدا شود اندر شخص دیگر همچنانک پیش از آن جای دیگر بوده بود. ,

پس دانسته شد که این جزء های گرمی و سردی و تری و خشگی را کلهاست که این جزء ها از آن است و بدان باز شود پس گوئیم که همچنین چون باز یافتیم جوهری که او را شناخته نیک و بد است و اثر کرد اندر شخص مردم، و او اندر یابنده پوشیدها بود. پس آن شخص مردم که این گوهر از آن پیدا شده بود ناپدید شد، و باز ماننده آن شخص دیگر پیدا شد که اندران شخص پیش از پیدا شدن آن جوهر اثری بود، بدانستیم که این جزئیست که همی پیدا شود از کلی و باز بدو باز شود، پس درست شد که نفسهای جزئی را کل است و آن کل بعالم طبیعت محیط است و نیز اتفاق است میان اهل علم و حکمت که صورت مردم عالم صغیر است و عالم بزرگ ایشان کبیر است. پس گوئیم که جزء های انسان کبیر که عالم است پراگنده است و منفعتهای آن پیدا نشود مگر اندر عالم صغیر که مردم است و جزء های او مجموع است، پس درست شد که عالم صغیر که مردم است غرض آفریدگار است که انسان کبیر را آفرید که عالم است، و این جزء هاست از کل خویش که منفعت های عالم اندرو همی پدید آید، وهمچنین جزء های عالم با منفعتهای او پیدا نشود مگر بکسب کردن این نفسهای جزئی از کل خویش مر فائده های او را، و چون مر نفسهای مردم را الفنجیده یافتیم اندر عالم آن عالم دانستیم که مرین جزء ها را کلی هست، از بهر آنک اندر عالم هیچ کلی کسب نکند ازچیزی همچون خویشتن کل بلک جزء کسب کند ازجزئی دیگر همچون خویشتن، چون زمینی کلی که زیادتی نمی جوید از زمینی دیگر، و نه کل آب زیاد همی جوید از آبی دیگر کل همچون خویشتن، و نه کل هواء کسبی همی کند از هوائی دیگر و نه آتش کل زیادتی همی گیرد از آتشی دیگر، بلک جزء های خاک را همی ببنیم کز دیگر جزء های خاک زیادت همی پذیرد و قوی همی شود و همچنان جزء های دیگر او که از جزء های کل خویش هر یکی قوی همی شود و زیادت همی گیرد و کل هریکی ازین چهار رکن بر حال خویشتن است بی هیچ زیادت و نقصان، و بی نیاز است کلها از کسب. و چون این مقدمات دانسته شد و نفسها را یافتیم که اندر شخصها فائده همی گیرد از دیگر نفسها که اندر دیگر شخصها اند دانستیم که نفسها اندر حد جزئی اند که فائده دهنده و فائده پدیرنده اند و چون نشان جزئی نفسها بدین روی که زیادت پذیرند از مانندان خویش، درست پیدا آمد که این نفسها را کلی هست که پدید آمدن ایشان ازوست و بازگشتنشان بدوست. ,

آثار ناصرخسرو قبادیانی

14 اثر از خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر خوان الاخوان ناصرخسرو قبادیانی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی