1 آمد بهار و نوبت صحرا شد وین سال خورده گیتی برنا شد
2 آب چو نیل برکهش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد
3 وان باد چون درفش دی و بهمن خوش چون بخار عود مطرا شد
4 بیچاره مشک بید شده عریان با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
1 تا مرد خر و کور کر نباشد از کار فلک بیخبر نباشد
2 داند که هر آن چیز کو بجنبد نابوده و بیحد و مر نباشد
3 وان چیز که با حد و مر باشد گه باشد و گاهی دگر نباشد
4 من راز فلک را به دل شنودم هشیار به دل کور و کر نباشد
1 ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
2 بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
3 شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
4 گر بلند است در میر تو سر پست مکن به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
1 جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
2 نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
3 برزگاران جهانند و همه روز و همه شب بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند
4 چون درختان ببارند به دیدار ولیکن چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند
1 نندیشم از کسی که به نادانی با من رسن ز کینه کشان دارد
2 ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد؟
1 مردم سفله به سان گرسنه گربه گاه بنالد به زار و گاه بخرد
2 تاش همی خوار داری و ندهی چیز از تو چو فرزند مهربانت نبرد
3 راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد
1 این دهر باشگونه چو بستیزد شیر ژیان بهدام درآویزد
2 مرد دژ آگه آن بود و دانا کز مکر او به وقت بپرهیزد
3 با آنک ازو جدا شود او فردا امروز خود به طبع نیامیزد
4 زین زال دور باش که او دایم چون گربه شوی جوید و برخیزد
1 چو تنها بوی گربهات مونس آید به ویران درون جغد مسعود باشد
2 به از ترب پخته بود مرغ لاغر به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد
1 ز بند آز به جز عاقلان نرستهستند دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
2 طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
3 گوزن و گور که استام زر نمیجویند زقید و بند و غل و برنشست رستهستند
4 و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش چو بندگان ذلیل و حقیر بستهستند
1 از بهر چه این خر رمه بیبند و فسارند؟ یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند
2 گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
3 ارز سخن خوب خردمندان دانند کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند
4 مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا معنی بود آن مشک که از نافه برآرند