1 سفله جهانا چو گرد گرد بنائی هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی
2 گرچه سرای بهایمی، حکما را تو نه سرائی چو بیگمان بسر آئی
3 شهره سرائی و استوار ولیکن چون بسر آئی همی نه شهره سرائی
4 جود خدای است علت تو و، ما را سوی حکیمان تو از خدای عطائی
1 جهان دامگاهی است بس پر چنه طمع در چنهٔ او مدار از بنه
2 بباید گرستن بر آن مرغزار که آید به دام اندرون گرسنه
3 سیه کرد بر من جهان جهان شب و روز او میسره میمنه
4 نیابم همی جای خواب و قرار در این بینوا شب گه پر کنه
1 داری سخنی خوب گوش یا نه؟ کامروز نه هشیاری از شبانه
2 حکمت نتوانی شنود ازیرا فتنهٔ غزل نغزی و ترانه
3 شد پرده میان تو و ان حکمت آن پرده که بستند بر چغانه
4 مردم نشدهستی چو میندانی جز خفتن و خور چون ستور لانه
1 چو رسم جهان جهان پیش بینی حذر کن ز بدهاش اگر پیشبینی
2 به تاریکی اندر گزاف از پس او مدو کت برآید به دیوار بینی
3 همانا چنین مانده زین پست از آنی که در انده اسپ رهوار و زینی
4 چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی
1 ای آنکه ندیم باده و جامی تا عمر مگر برین بفرجامی
2 چون دشت حریر سبز در پوشد وآید به نشاط حسی از نامی
3 گه رفته به دشت با تماشائی گه خفته به زیر شاخ بادامی
4 بگذشت تموز سی چهل بر تو از بهر چه ماندهای بدین خامی؟
1 ای عورت کفر و عیب نادانی پوشیده به جامهٔ مسلمانی
2 ترسم که نه مردمی به جان هر چند از شخص همی به مردمان مانی
3 چندین مفشان ردا، چرا جان را یکبار ز گرد جهل نفشانی؟
4 تا گرد به جامه بر همی بینی آگاه نه ای ز گرد نفسانی
1 مکر جهان را پدید نیست کرانه دام جهان را زمانه بینم دانه
2 دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار چون سپری گشت دانه چون خر لانه
3 طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک طاعت و علم است بند و فند زمانه
4 با تو روان است روزگار حذر کن تا نفریبد در این رهت بروانه
1 ای کرده سرت خو به بیفساری تا کی بود این جهل و بادساری؟
2 در دشت خطا خیره چند تازی؟ چون سر ز خطا باز خط ناری؟
3 گر سر ز خطا باز خط ناری دانم به حقیقت کز اهل ناری
4 خاری است خطا زهر بار، تاکی تو پشت در این زهر بار خاری؟
1 این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی یا هزاران شمع در پنگان از میناستی
2 باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی
3 از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی
4 صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی
1 نماند کار دنیا جز به بازی بقائی نیستش هر چون طرازی
2 تو کبگ کوه و روز و شب عقابان تو اهل روم و گشت دهر غازی
3 سر و سامان این میدان نیابد نه غازی و نه جامی و نه رازی
4 وزین خیمهٔ معلق برنپرد اگر بازی تو از اندیشهسازی