1 ایا دیده تا روز شبهای تاری بر این تخت سخت این مدور عماری
2 بیندیش نیکو که چون بیگناهی به بند گران بسته اندر حصاری
3 تو را شست هفتاد من بند بینم اگرچه تو او را سبک میشماری
4 تو اندر حصار بلندی و بیدر ولیکن نهای آگه از باد ساری
1 تا کی خوری دریغ ز برنائی؟ زین چاه آرزو ز چه برنائی؟
2 دانست بایدت چو بیفزودی کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
3 بنگر که عمر تو به رهی ماند کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
4 هر روز منزلی بروی زین ره هرچند کارمیده و بر جائی
1 گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟
2 دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟
3 خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی
4 ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون کنی؟
1 جهان را نیست جز مردم شکاری نه جز خور هست کس را نیز کاری
2 یکی مر گاو بر پروار را کس جز از قصاب ناید خواستاری
3 کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر ازین بدترش باشد نیز عاری؟
4 چه دزدی زی خردمندان چه موشی چه بدگوئی سوی دانا چه ماری
1 ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
2 در آرزوی خویش بمالید تو را مال چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
3 بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
4 دام است تو را قال مقال از قبل مال زان است که همواره تو با قال و مقالی
1 ای غره شده به پادشائی بهتر بنگر که خود کجائی
2 آن کس که به بند بسته باشد هرگز که دهدش پادشائی؟
3 تو سوی خرد ز بندگانی زیرا که به زیر بندهائی
4 گر بنده نهای چرا نه از تنت این چند گره نه بر گشائی؟
1 بگذر ای باد دلافروز خراسانی بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
2 اندر این تنگی بیراحت بنشسته خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
3 برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی از دلش راحت وز تنش تن آسانی
4 دل پراندوهتر از نار پر از دانه تن گدازندهتر از نال زمستانی
1 ای مانده به کوری و تنگ حالی بر من ز چه همواره بد سگالی
2 از کار تو دانی که بیگناهم هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
3 دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟ زیرا که منم زر و تو سفالی
4 از جهل که آن ملک توست، جانم چون جان تؤست از علوم خالی
1 کارو کردار تو ای گنبد زنگاری نه همی بینم جز مکرو ستمگاری
2 بستری پاک و پراگنده کنی فردا هرچه امروز فراز آری و بنگاری
3 تو همانا که نه هشیار سری،ور نی چونکه فعل بد را زشت نینگاری
4 گر نه مستی،پس بیآنکه بیازردیم ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
1 گشتن این گنبد نیلوفری گر نه همی خواهد گشت اسپری
2 هیچ عجب نیست ازیرا که هست گشتن او عنصری و جوهری
3 هست شگفت آنکه همی ناصبی سیر نخواهد شدن از کافری
4 نیست عجب کافری از ناصبی زانکه نباشد عجب از خر خری