1 ای به خور مشغول دایم چون نبات چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
2 خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بیدر کلات؟
3 یا کسی دیگر مر او را بر کشید آنکه کرسیی اوست چرخ ثابتات؟
4 جسم بی صانع کجا یابد هگرز شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
1 این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست
2 لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
3 داناش گفت «معدن چون و چراست این» نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
4 دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
1 جهانا چون دگر شد حال و سانت؟ دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
2 زمانت نیست چیزی جز که حالت چرا حالت شده است از دشمنانت؟
3 چو رخسار شمن پرگرد و زردست همان چون بت ستانی بوستانت
4 عروسی پرنگار و نقش بودی رخ از گلنار و از لاله دهانت
1 ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
2 نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما بسی از مرغ سبک پرتر و پرندهتر است؟
3 چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
4 چون به مردم شود این عالم آباد خراب چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
1 اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
2 نداد داد مرا چون نداد گربه مرا تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
3 یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
4 چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
1 گویند عقابی به در شهری برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
2 ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
3 در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
4 زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
1 هر چه دور از خرد همه بند است این سخن مایهٔ خردمند است
2 کارها را بکشی کرد خرد بر ره ناسزا نه خرسند است
3 دل مپیوند تا نشاید بود گرت پاداش ایچ پیوند است
4 وهم جانت مبر به جز توحید کان دگر کیمیای دلبند است
1 سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است چشمهٔ شور از در نفایه ستور است
2 خانهٔ تاری است این جهان و بدو در رهگذر دیده نی چو دیدهٔ مور است
3 فردا جانت به علم زور نماید چونان کامروز کار تنت به زور است
4 دانا گر چشم سر ندارد بیناست نادان گر چشم هشت یابد کور است
1 نشنیدهای که زیر چناری کدوبنی بررُست و بردمید برو بر، به روز بیست؟
2 پرسید از آن چنار که «تو چند سالهای؟» گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
3 خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز برتر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
4 او را چنار گفت که «امروز ای کدو با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
1 چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
2 این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
3 عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
4 گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»