1 مردم نبود صورت مردم حکما اند دیگر خس و خارند و قماشاتِ دغااند
2 اینها که نیند از تو سزای که و کهدان مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟
3 باندوه چرایند شب و روز بمانده از چون و چرا زانکه ستوران چرااند
4 این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی این خلق بداندیش کزین گونه جرااند
1 جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
2 بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
3 مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
4 نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
1 هر که گوید که چرخ بیکار است پیش جانش ز جهل دیوار است
2 کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید هیچ گردندهای که بیکار است
3 چون نکو ننگری که چرخ به روز چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
4 بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟ زین اگر بررسی سزاوار است
1 چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید گل بیاراید و بادام به بار آید
2 روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
3 روی گلنار چو بزداید قطر شب بلبل از گل به سلام گلنار آید
4 زاروار است کنون بلبل و تا یک چند زاغ زار آید، او زی گلزار آید
1 چون در جهان نگه نکنی چون است؟ کز گشت چرخ دشت چو گردون است
2 در باغ و راغ مفرش زنگاری پر نقش زعفران و طبر خون است
3 وان ابر همچو کلبهٔ ندافان اکنون چو گنج لولوی مکنون است
4 بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر، مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
1 هر چه دور از خرد همه بند است این سخن مایهٔ خردمند است
2 کارها را بکشی کرد خرد بر ره ناسزا نه خرسند است
3 دل مپیوند تا نشاید بود گرت پاداش ایچ پیوند است
4 وهم جانت مبر به جز توحید کان دگر کیمیای دلبند است
1 گویند عقابی به در شهری برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
2 ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
3 در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
4 زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
1 نشنیدهای که زیر چناری کدوبنی بررُست و بردمید برو بر، به روز بیست؟
2 پرسید از آن چنار که «تو چند سالهای؟» گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
3 خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز برتر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
4 او را چنار گفت که «امروز ای کدو با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
1 ای به خور مشغول دایم چون نبات چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
2 خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بیدر کلات؟
3 یا کسی دیگر مر او را بر کشید آنکه کرسیی اوست چرخ ثابتات؟
4 جسم بی صانع کجا یابد هگرز شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
1 چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟ خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟
2 هیچ دگرگون نشد جهان جهان سیرت خلق جهان دگرگون شد
3 جسم تو فرزند طبع و گردون است حالش گردان به زیر گردون شد
4 تو که لطیفی به جسم دون چه شوی همت گردون دون اگر دون شد؟