1 ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب، مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب
2 این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمر گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب
3 بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب
4 بهرهٔ خویشتن از عمر فرامشت مکن رهگذارت به حساب است نگهدار حسیب
1 ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب
2 بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب
3 چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟
4 بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد بنگر بدین کتابت پر نادر عجب
1 این جهان خواب است، خواب، ای پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
2 روشنیی چشم مرا خوش خوش ببرد روشنیش، ای روشنائیی چشم باب
3 تاب و نور از روی من میبرد ماه تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
4 پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد تا بماندم تافته بینور و تاب
1 ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب وز غم غربت از سرت بپرید غراب
2 گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
3 هر درختی که ز جایش به دگر جای برند بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
4 گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
1 ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب، بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:
2 بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز دیدهاست چشمهای که درو نیست هیچ آب
3 چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟ این نکتهای است طرفه و بیهیچ پیچ و تاب
4 گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود دادم نشانیای به مثل همچو آفتاب
1 بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
2 گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
3 چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی، راست میگوی، که هشیار نگوید جز راست
4 ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
1 هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است گرچه مردم صورت است آن هم خر است
2 ای شکم پر نعمت و جانت تهی چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
3 گر تو را جز بتپرستی کار نیست چون کنی لعنت همی بر بتپرست؟
4 آزر بتگر توی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزر است
1 باز جهان تیز پر و خلق شکار است باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
2 نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
3 قافله هرگز نخورد و راه نزد باز باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
4 صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
1 شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
2 آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
3 با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
4 چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
1 آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟ گر به دل اندیشه کنی زین رواست
2 گشتن گردون و درو روز و شب گاه کم و گاه فزون گاه راست
3 آب دونده به نشیب از فراز ابر شتابنده به سوی سماست
4 مانده همیشه به گل اندر درخت باز روان جانور از چپ و راست