1 ای پیر، نگه کن که چرخ برنا پیمود بسی روزگار برما
2 پیمانهٔ این چرخ را سه نام است معروف به امروز و دی و فردا
3 فردات نیامد، و دی کجا شد؟ زین هر سه جز امروز نیست پیدا
4 دریاست یکی روزگار کان را بالا نشناسد کسی ز پهنا
1 ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب وز غم غربت از سرت بپرید غراب
2 گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
3 هر درختی که ز جایش به دگر جای برند بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
4 گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
1 شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
2 آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
3 با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
4 چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
1 باز جهان تیز پر و خلق شکار است باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
2 نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
3 قافله هرگز نخورد و راه نزد باز باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
4 صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
1 خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را از گفتن ناخوب نگهدار زبان را
2 گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را
3 گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟ مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را
4 مردم که سخن گوید زان است که دارد عقلی که پدید آرد برهان و بیان را
1 ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را
2 بر لفظ زمانه هر شبانروزی بسیار شنودهای کلامش را
3 گفتهاست تو را که «بی مقامم من» تا چند کنی طلب مقامش را؟
4 بارنده به دوستان و یاران بر نم نیست غم است مر غمامش را
1 بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
2 گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
3 چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی، راست میگوی، که هشیار نگوید جز راست
4 ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
1 چون در جهان نگه نکنی چون است؟ کز گشت چرخ دشت چو گردون است
2 در باغ و راغ مفرش زنگاری پر نقش زعفران و طبر خون است
3 وان ابر همچو کلبهٔ ندافان اکنون چو گنج لولوی مکنون است
4 بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر، مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
1 به چه ماند جهان مگر به سراب سپس او تو چون دوی به شتاب؟
2 چون شدستند خلق غره بدو همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
3 زانکه مدهوش گشتهاند همه اندر این خیمهٔ چهار طناب
4 گر ندیدی طناب هاش، ببین جملگی خاک و باد و آتش و آب
1 ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب، بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:
2 بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز دیدهاست چشمهای که درو نیست هیچ آب
3 چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟ این نکتهای است طرفه و بیهیچ پیچ و تاب
4 گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود دادم نشانیای به مثل همچو آفتاب