هر که گوید که چرخ از ناصرخسرو قبادیانی قصیده 35
1. هر که گوید که چرخ بیکار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
1. هر که گوید که چرخ بیکار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
1. آن بی تن و جان چیست کو روان است؟
که شنید روانی که بیروان است؟
1. بلی، بیگمان این جهان چون گیاست
جز این مردمان را گمانی خطاست
1. جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
1. ای به خور مشغول دایم چون نبات
چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
1. این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست
1. جهانا چون دگر شد حال و سانت؟
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!
1. ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
1. اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
1. گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
1. هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است
1. سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است
چشمهٔ شور از در نفایه ستور است