1 طفل ماند روزگار تنگ چشم می دهد با صلح و می گیرد به خشم
2 دشمنی آمد گرفتش ملک و مال نی حشم بخشید سودش نی رجال
3 این گرفت و حق به ودای محتشم کی برآید با خدا خیل و حشم
4 میر مسکین را به زندان داشتند بر مکافاتش علم افراشتند
1 گفت آن سالار اقلیم شهود بر روانش باد صد عالم درود
2 گرد دلهای بنی آدم اگر حزب شیطان را نبودی کر و فر
3 دیده شان دیدی ملایک را عیان سیر کردندی زمین و آسمان
4 آسمان و خاک دیدندی اسیر پیش تقدیر خداوند قدیر
1 همچو آن پروانه شمع افروختن هر دمی خود را بنوعی سوختن
2 بنگرید ای دوستان پروانه را دادن جان در ره جانانه را
3 چونکه بیند شمع را اندر وثاق گردد اول دور آن از اشتیاق
4 سر نهد آنگه به پایش از نیاز هین بزن پا بر سرم ای دلنواز
1 رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا می کنی بیگانگی با آشنا
2 حق بسیار است از تو پیش من ای تو آرام دل پر ریش من
3 هین بگو چون است کار و بار تو چون بود امسال تو یا پار تو
4 بازگو هر خدمتی داری به من ای منت بلبل تو گلزار چمن
1 من هم استم پهلوان ذوالحسب من در اینجا و خلیفه در عرب
2 آفریننده چو جان را آفرید با صفا و بهجت و نور و مزید
3 با کمال بی نیازی در طرب خالی از اندوه و فارغ از تعب
4 کنگر ایوان غیبش آشیان طعنه می زد بر زمان و بر مکان
1 مرغکی با جفت در پرواز بود بر زمین و آسمانش ناز بود
2 در هوا می کرد در هر سو نگاه خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
3 ناگهان در رهگذاری در نظر آمدش لختی گیاه سبز و تر
4 دانه ی گندم در آنجا ریخته عقد پروین بر فلک بگسیخته
1 ای خدا ای از تو دلها را نشاط ای به یادت جسم و جان را ارتباط
2 ای فلک سرگشته ی سودای تو هستی عالم به یک ایمای تو
3 پرتو خورشید نورافشان ز توست آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
4 ای همه هستی ز نور هست تو چشم امید همه در دست تو
1 عقل و نفسند این دو مرغ ای دوستان کاشیان دارند در این بوستان
2 کاشیانشان این تن خاکی بود سیرشان در جو افلاکی بود
3 متحد با یکدگر آغازشان متفق اندر ازل پروازشان
4 آمدند از بوستان در توشکان سر زدند از بیضه ی روحانیان
1 ای خدا ای نوربخش هر ظلم از تو پیدا هرچه پنهان در عدم
2 انتظام کشور هستی ز تو هم بلندی از تو هم پستی ز تو
3 هرچه هست از توست وز تو هرچه هست آنچه غیر از توست آن هیچست و پست
4 پرتوی از نور رخسار تو یافت ظلمت شام عدم را برشکافت
1 از لرستان یک لری زفت کلان نوبتی آمد به شهر اصفهان
2 کشک و پشم و میش و گاو آورده بود تا کند سوداگری از بهر سود
3 برد آنها را به میدان و فروخت زر گرفت و کرد در همیان و دوخت
4 بست همیان بر میان و بر ازار زد گره ها بر سر هم بی شمار