1 اختیار ظلم و جهل اندر بشر چونکه گردیدند جفت یکدگر
2 قابل تکلیف ربانی شدند مورد فرمان سلطانی شدند
3 گر نباشد اختیار آید خطا امر و نهی و وعده و زجر و عطا
4 کی کسی می گوید آتش را بسوز یا به خورشیدی که عالم بر فروز
1 آن یکی با ماه آمد در جدال کی تو شمع بزم گردون ماه و سال
2 ای سپه سالار بزم اختوران ای تمام اختورانت چاکران
3 ای چراغ خلوت اهل یقین ای زمان را مشعل افروز زمین
4 از تو شبها یکجهانی روشنست صفحه ی خضرا و غبرا گلشن است
1 یاسه باشد در میان هندوان هم ز عهد باستان تا این زمان
2 مردگان خود بباید سوختن شعله ها از بهر او افروختن
3 آبنوس و عود و صندل آورند خرمن اندر خرمن آتش می زنند
4 پس بسوزانند جسم مردگان همچنانکه روحشان در آن جهان
1 هیچ می دانی چه باشد نیستی نیستی خود را بدان تا کیستی
2 نیستی چبود همه نقصان تو عجز و جهل و حاجت و خذلان تو
3 ضعف و بیم و ناتوانی و قصور حیرت و تردید و تشویش و فتور
4 جمله ی اینها تویی ای کیقباد کن سپند آتش بخود دم ان یکاد
1 خواست ابراهیم باهنگ و خرد جان ایشان را در آتش واخرد
2 ره نمایدشان به آب زندگی وارهاندشان ز قید بندگی
3 بندگی نفس و شیطان هوا بندگی گنده نمرود دغا
4 سوی گلزار سعادتشان کشد سوی نورستان ز ظلمتشان کشد
1 گفت با مرغ حریص آن هوشمند من ندارم حیرتی زین میخ و بند
2 بند دام است این و مسمار تله پر نشد زین دانه کس را حوصله
3 در جوابش گفت ای اشکم پرست خود گرفتم دام اینجا مضمر است
4 صد هزاران دام و میخ گسترده شد تا یکی صید از یکی آورده شد
1 مولوی گیرم که فهمد نیک و زشت راه دوزخ داند و راه بهشت
2 چون کند بیچاره نفسش سرکش است افکند خود را اگر چه آتش است
3 این روا آن ناروا داند درست لیک پایش در عمل لنگ است و سست
4 فقه و حکمت خواند جهلش کم نشد عالم و دانا شد و آدم نشد
1 روستایی مست قمصر نام او سبز و خرم هم در و هم بام او
2 راستی از مردم آن روستا این حکایت کرد روزی مرمرا
3 کاندرین رستا یکی صیاد بود چابک و چالاک نیک استاد بود
4 با رفیقی روزی از بهر شکار شد برون از ره به سمت کوهسار
1 مر محبین را فنای ثالث است دوستی هم این فنا را باعث است
2 این فنا گشتن بود از بهر دوست سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
3 ذات و وصف فعل خود کردن فدا بهر ذات و وصف فعل کبریا
4 هر دو عالم در ره او باختن سوختن در راه او و ساختن
1 هم به سالی پیش ازین در این حدود مرد کی پا کار استمکاره بود
2 زر ز مردم می گرفت از بهر میر شد گریبان گیر درویشی فقیر
3 زر ازو می خواست با صد اشتلم حمله می کرد و علم می کرد دم
4 چون نبودش مرد مسکین دست رس تا شبانگه بود نزدش مقتبس