1 اندرین ایام اندر شهر کاش که نگهدارد خداوند از بلاش
2 بود مردی شغل دیوان کار او مردم بازار در شیکار او
3 منصب سالاری بازار داشت محفل بازاریان را بار داشت
4 مجمع او راز اهل سوق بود نیک و بدشان را هم او فاروق بود
1 این فنا نبود مقام هرکسی مسند سلطان کجا و هر خسی
2 این فناء اهل قربست و وصول چون شدی واصل تورا یابد حصول
3 مخلصین را هم فناء دیگرست زان فناشان تاج عزت بر سر است
4 این فنا را خود بود در نزد دوست خویش را دیدن که یک رشحه ازوست
1 از عنایت گرچه آدم یافت جان لیک جانی بس ضعیف و ناتوان
2 برتر از حیوان او را پایه شد کی ولیکن با ملک همسایه شد
3 زنده شد لیکن حیوتی بی ثبات خواهیش گو زندگی خواهی ممات
4 لیک شد او مستعد زندگی جوید او را از کجا از بندگی
1 رو بخوان از مصحف حق قد نری قد تقلب وجهک نحوالسماء
2 آن خلیل باوفای نیک خو هم بگفت الا که حسبی علمُهُ
3 نی اعانت جست از روح القدس نی گشود اندر دعا ولا نه لعس
4 از شرار آتشش پروا نبود در دلش جز یاد آن یکتا نبود
1 گو پدر را تا دهد سرمایه ام بنگرد در سود جستن پایه ام
2 چون شنید این از پسر مرد صدیق راست آمد تا به نزد آن رفیق
3 شرح احوال پسر را باز گفت با وی از اینگونه چندین راز گفت
4 گفت با وی من نمی بینم خرد پرده ی ناموس ما را می درد
1 او دویدی خود سوی آن بحر تف بلکه گزگز جستی از شوق و شعف
2 اینچنین تا قرب دره آمدند عالمی کافر در آنجا صف زدند
3 دره ها دیدند اندر اشتعال شعله ها اندر جنوب و در شمال
4 سرکشیده شعله ها تا کهکشان بر یسار و بر یمین آتش فشان
1 یاسه باشد در میان هندوان هم ز عهد باستان تا این زمان
2 مردگان خود بباید سوختن شعله ها از بهر او افروختن
3 آبنوس و عود و صندل آورند خرمن اندر خرمن آتش می زنند
4 پس بسوزانند جسم مردگان همچنانکه روحشان در آن جهان
1 گفت دارم طالعی ای ارسلان نه ز خود بل از خداوند جهان
2 گه زنم گر دست بر خاک اینچنین دست من گوهر برآرد از زمین
3 دست برد و مشت خاکی بر گرفت از پی تمثیل نز بهر شگفت
4 کف گشود انگشتر شه شد عیان همچو خورشید از میان آسمان
1 داشت زاغی در مقامی آشیان بچه ها پرورد در آن زاغدان
2 روزی از آن آشیان پرواز کرد یک سمندر پر در آنجا باز کرد
3 زاغهای زاغ را از هم درید خونشان را خورد و از آنجا پرید
4 زاغ سوی آشیان چون بازگشت با هزاران درد و غم انباز گشت
1 این دعا باشد گریزی از رضاش ای دعا رو رو تن ما و قضاش
2 هرکه در کوی رضا دارد مقام جستن دفع قضایش شد حرام
3 آن دلی کاندر رضایش شاد شد از غم هر دو جهان آزاد شد
4 بر مرادش کارها باشد همه بر رضای او رود خورشید و مه