از از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 85
1. از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
...
1. از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
...
1. این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی کای مصباح هوش
...
1. گفت کای یار عزیز مهرکار
من ندارم بیرخت یکدم قرار
...
1. صوفیی را گفت خواجهٔ سیمپاش
ای قدمهای ترا جانم فراش
...
1. شب چو شه محمود برمیگشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
...
1. گاو آبی گوهر از بحر آورد
بنهد اندر مرج و گردش میچرد
...
1. آن سرشتهٔ عشق رشته میکشد
بر امید وصل چغز با رشد
...
1. بود عبدالغوث همجنس پری
چون پری نه سال در پنهانپری
...
1. آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار
...
1. چونک جعفر رفت سوی قلعهای
قلعه پیش کام خشکش جرعهای
...