1 بانگ زد بر وی جوان و گفت بس روز روشن از کجا آمد عسس
2 نور مردان مشرق و مغرب گرفت آسمانها سجده کردند از شگفت
3 آفتاب حق بر آمد از حمل زیر چادر رفت خورشید از خجل
4 ترهات چون تو ابلیسی مرا کی بگرداند ز خاک این سرا
1 بعد از آن پرسان شد او از هر کسی شیخ را میجست از هر سو بسی
2 پس کسی گفتش که آن قطب دیار رفت تا هیزم کشد از کوهسار
3 آن مرید ذوالفقاراندیش تفت در هوای شیخ سوی بیشه رفت
4 دیو میآورد پیش هوش مرد وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
1 اندرین بود او که شیخ نامدار زود پیش افتاد بر شیری سوار
2 شیر غران هیزمش را میکشید بر سر هیزم نشسته آن سعید
3 تازیانهش مار نر بود از شرف مار را بگرفته چون خرزن به کف
4 تو یقین میدان که هر شیخی که هست هم سواری میکند بر شیر مست
1 پس خلیفه ساخت صاحبسینهای تا بود شاهیش را آیینهای
2 بس صفای بیحدودش داد او وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
3 دو علم بر ساخت اسپید و سیاه آن یکی آدم دگر ابلیس راه
4 در میان آن دو لشکرگاه زفت چالش و پیکار آنچ رفت رفت
1 مؤمنان از دست باد ضایره جمله بنشستند اندر دایره
2 یاد طوفان بود و کشتی لطف هو بس چنین کشتی و طوفان دارد او
3 پادشاهی را خدا کشتی کند تا به حرص خویش بر صفها زند
4 قصد شه آن نه که خلق آمن شوند قصدش آنک ملک گردد پایبند
1 نک خیال آن فقیرم بیریا عاجز آورد از بیا و از بیا
2 بانگ او تو نشنوی من بشنوم زانک در اسرار همراز ویم
3 طالب گنجش مبین خود گنج اوست دوست کی باشد به معنی غیر دوست
4 سجده خود را میکند هر لحظه او سجده پیش آینهست از بهر رو
1 گفت آن درویش ای دانای راز از پی این گنج کردم یاوهتاز
2 دیو حرص و آز و مستعجل تگی نی تانی جست و نی آهستگی
3 من ز دیگی لقمهای نندوختم کف سیه کردم دهان را سوختم
4 خود نگفتم چون درین ناموقنم زان گرهزن این گره را حل کنم
1 اندرین بود او که الهام آمدش کشف شد این مشکلات از ایزدش
2 کو بگفتت در کمان تیری بنه کی بگفتندت که اندر کش تو زه
3 او نگفتت که کمان را سختکش در کمان نه گفت او نه پر کنش
4 از فضولی تو کمان افراشتی صنعت قواسیی بر داشتی
1 یک حکایت بشنو اینجا ای پسر تا نگردی ممتحن اندر هنر
2 آن جهود و مؤمن و ترسا مگر همرهی کردند با هم در سفر
3 با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با آهرمنی
4 مرغزی و رازی افتند از سفر همره و همسفره پیش همدگر