1 جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست گرمی و جد معلم از صبیست
2 چنگیی را کو نوازد بیست و چار چون نیابد گوش گردد چنگ بار
3 نه حراره یادش آید نه غزل نه ده انگشتش بجنبد در عمل
4 گر نبودی گوشهای غیبگیر وحی ناوردی ز گردون یک بشیر
1 گفت خیاطیست نامش پور شش اندرین چستی و دزدی خلقکش
2 گفت من ضامن که با صد اضطراب او نیارد برد پیشم رشتهتاب
3 پس بگفتندش که از تو چستتر مات او گشتند در دعوی مپر
4 رو به عقل خود چنین غره مباش که شوی یاوه تو در تزویرهاش
1 ترک خندیدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان
2 پارهای دزدید و کردش زیر ران از جز حق از همه احیا نهان
3 حق همیدید آن ولی ستارخوست لیک چون از حد بری غماز اوست
4 ترک را از لذت افسانهاش رفت از دل دعوی پیشانهاش
1 گفت درزی ای طواشی بر گذر وای بر تو گر کنم لاغی دگر
2 پس قبایت تنگ آید باز پس این کند با خویشتن خود هیچ کس
3 خندهٔ چه رمزی ار دانستیی تو به جای خنده خون بگرستیی
1 اطلس عمرت به مقراض شهور برد پارهپاره خیاط غرور
2 تو تمنا میبری که اختر مدام لاغ کردی سعد بودی بر دوام
3 سخت میتولی ز تربیعات او وز دلال و کینه و آفات او
4 سخت میرنجی ز خاموشی او وز نحوس و قبض و کینکوشی او
1 آن یکی میشد به ره سوی دکان پیش ره را بسته دید او از زنان
2 پای او میسوخت از تعجیل و راه بسته از جوق زنان همچو ماه
3 رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هی چه بسیارید ای دخترچگان
4 رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین هیچ بسیاری ما منکر مبین
1 گفت صوفی قادرست آن مستعان که کند سودای ما را بی زیان
2 آنک آتش را کند ورد و شجر هم تواند کرد این را بیضرر
3 آنک گل آرد برون از عین خار هم تواند کرد این دی را بهار
4 آنک زو هر سرو آزادی کند قادرست ار غصه را شادی کند
1 گفت قاضی گر نبودی امر مر ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در
2 ور نبودی نفس و شیطان و هوا ور نبودی زخم و چالیش و وغا
3 پس به چه نام و لقب خواندی ملک بندگان خویش را ای منهتک
4 چون بگفتی ای صبور و ای حلیم چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم
1 آن یکی زن شوی خود را گفت هی ای مروت را به یک ره کرده طی
2 هیچ تیمارم نمیداری چرا تا بکی باشم درین خواری چرا
3 گفت شو من نفقه چاره میکنم گرچه عورم دست و پایی میزنم
4 نفقه و کسوهست واجب ای صنم از منت این هر دو هست و نیست کم
1 عارفی پرسید از آن پیر کشیش که توی خواجه مسنتر یا که ریش
2 گفت نه من پیش ازو زاییدهام بی ز ریشی بس جهان را دیدهام
3 گفت ریشت شد سپید از حال گشت خوی زشت تو نگردیدست وشت
4 او پس از تو زاد و از تو بگذرید تو چنین خشکی ز سودای ثرید