1 عارفی پرسید از آن پیر کشیش که توی خواجه مسنتر یا که ریش
2 گفت نه من پیش ازو زاییدهام بی ز ریشی بس جهان را دیدهام
3 گفت ریشت شد سپید از حال گشت خوی زشت تو نگردیدست وشت
4 او پس از تو زاد و از تو بگذرید تو چنین خشکی ز سودای ثرید
1 آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد که ز بیچیزی هزاران زهر خورد
2 لابه کردی در نماز و در دعا کای خداوند و نگهبان رعا
3 بی ز جهدی آفریدی مر مرا بی فن من روزیم ده زین سرا
4 پنج گوهر دادیم در درج سر پنج حس دیگری هم مستتر
1 دید در خواب او شبی و خواب کو واقعهٔ بیخواب صوفیراست خو
2 هاتفی گفتش کای دیده تعب رقعهای در مشق وراقان طلب
3 خفیه زان وراق کت همسایه است سوی کاغذپارههاش آور تو دست
4 رقعهای شکلش چنین رنگش چنین بس بخوان آن را به خلوت ای حزین
1 اندر آن رقعه نبشته بود این که برون شهر گنجی دان دفین
2 آن فلان قبه که در وی مشهدست پشت او در شهر و در در فدفدست
3 پشت با وی کن تو رو در قبله آر وانگهان از قوس تیری بر گذار
4 چون فکندی تیر از قوس ای سعاد بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
1 پس خبر کردند سلطان را ازین آن گروهی که بدند اندر کمین
2 عرضه کردند آن سخن را زیردست که فلانی گنجنامه یافتست
3 چون شنید این شخص کین با شه رسید جز که تسلیم و رضا چاره ندید
4 پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد رقعه را آن شخص پیش او نهاد
1 چونک تعویق آمد اندر عرض و طول شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
2 دشتها را گز گز آن شه چاه کند رقعه را از خشم پیش او فکند
3 گفت گیر این رقعه کش آثار نیست تو بدین اولیتری کت کار نیست
4 نیست این کار کسی کش هست کار که بسوزد گل بگردد گرد خار
1 چونک رقعهٔ گنج پر آشوب را شه مسلم داشت آن مکروب را
2 گشت آمن او ز خصمان و ز نیش رفت و میپیچید در سودای خویش
3 یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را
4 عشق را در پیچش خود یار نیست محرمش در ده یکی دیار نیست
1 رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسین خارقان
2 کوهها ببرید و وادی دراز بهر دید شیخ با صدق و نیاز
3 آنچ در ره دید از رنج و ستم گرچه در خوردست کوته میکنم
4 چون به مقصد آمد از ره آن جوان خانهٔ آن شاه را جست او نشان
1 اشکش از دیده بجست و گفت او با همه آن شاه شیریننام کو
2 گفت آن سالوس زراق تهی دام گولان و کمند گمرهی
3 صد هزاران خام ریشان همچو تو اوفتاده از وی اندر صد عتو
4 گر نبینیش و سلامت وا روی خیر تو باشد نگردی زو غوی