1 یک حکایت بشنو اینجا ای پسر تا نگردی ممتحن اندر هنر
2 آن جهود و مؤمن و ترسا مگر همرهی کردند با هم در سفر
3 با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با آهرمنی
4 مرغزی و رازی افتند از سفر همره و همسفره پیش همدگر
1 اشتر و گاو و قجی در پیش راه یافتند اندر روش بندی گیاه
2 گفت قج بخش ار کنیم این را یقین هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
3 لیک عمر هرکه باشد بیشتر این علف اوراست اولی گو بخور
4 که اکابر را مقدم داشتن آمدست از مصطفی اندر سنن
1 سوی جامع میشد آن یک شهریار خلق را میزد نقیب و چوبدار
2 آن یکی را سر شکستی چوبزن و آن دگر را بر دریدی پیرهن
3 در میانه بیدلی ده چوب خورد بیگناهی که برو از راه برد
4 خون چکان رو کرد با شاه و بگفت ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت
1 پس مسلمان گفت ای یاران من پیشم آمد مصطفی سلطان من
2 پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت با کلیم حق و نرد عشق باخت
3 وان دگر را عیسی صاحبقران برد بر اوج چهارم آسمان
4 خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر باری آن حلوا و یخنی را بخور
1 سید ترمد که آنجا شاه بود مسخرهٔ او دلقک آگاه بود
2 داشت کاری در سمرقند او مهم جستالاقی تا شود او مستتم
3 زد منادی هر که اندر پنج روز آردم زانجا خبر بدهم کنوز
4 دلقک اندر ده بد و آن را شنید بر نشست و تا بترمد میدوید
1 از قضا موشی و چغزی با وفا بر لب جو گشته بودند آشنا
2 هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشهای میآمدند
3 نرد دل با همدگر میباختند از وساوس سینه میپرداختند
4 هر دو را دل از تلاقی متسع همدگر را قصهخوان و مستمع
1 این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش
2 وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترکتاز
3 بر لب جو من ترا نعرهزنان نشنوی در آب نالهٔ عاشقان
4 من بدین وقت معین ای دلیر مینگردم از محاکات تو سیر
1 گفت کای یار عزیز مهرکار من ندارم بیرخت یکدم قرار
2 روز نور و مکسب و تابم توی شب قرار و سلوت و خوابم توی
3 از مروت باشد ار شادم کنی وقت و بیوقت از کرم یادم کنی
4 در شبانروزی وظیفهٔ چاشتگاه راتبه کردی وصال ای نیکخواه
1 صوفیی را گفت خواجهٔ سیمپاش ای قدمهای ترا جانم فراش
2 یک درم خواهی تو امروز ای شهم یا که فردا چاشتگاهی سه درم
3 گفت دی نیم درم راضیترم زانک امروز این و فردا صد درم
4 سیلی نقد از عطاء نسیه به نک قفا پیشت کشیدم نقد ده