1 رحمة الله علیه گفته است ذکر شه محمود غازی سفته است
2 کز غزای هند پیش آن همام در غنیمت اوفتادش یک غلام
3 پس خلیفهش کرد و بر تختش نشاند بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
4 طول و عرض و وصف قصه تو به تو در کلام آن بزرگ دین بجو
1 راست گفتست آن سپهدار بشر که هر آنک کرد از دنیا گذر
2 نیستش درد و دریغ و غبن موت بلک هستش صد دریغ از بهر فوت
3 که چرا قبله نکردم مرگ را مخزن هر دولت و هر برگ را
4 قبله کردم من همه عمر از حول آن خیالاتی که گم شد در اجل
1 گفت صوفی در قصاص یک قفا سر نشاید باد دادن از عمی
2 خرقهٔ تسلیم اندر گردنم بر من آسان کرد سیلی خوردنم
3 دید صوفی خصم خود را سخت زار گفت اگر مشتش زنم من خصموار
4 او به یک مشتم بریزد چون رصاص شاه فرماید مرا زجر و قصاص
1 گشت قاضی طیره صوفی گفت هی حکم تو عدلست لاشپک نیست غی
2 آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین چون پسندی بر برادر ای امین
3 این ندانی که می من چه کنی هم در آن چه عاقبت خود افکنی
4 من حفر بئرا نخواندی از خبر آنچ خواندی کن عمل جان پدر
1 گفت قاضی واجب آیدمان رضا هر قفا و هر جفا کارد قضا
2 خوشدلم در باطن از حکم زبر گرچه شد رویم ترش کالحق مر
3 این دلم باغست و چشمم ابروش ابر گرید باغ خندد شاد و خوش
4 سال قحط از آفتاب خیرهخند باغها در مرگ و جان کندن رسند
1 گفت صوفی چون ز یک کانست زر این چرا نفعست و آن دیگر ضرر
2 چونک جمله از یکی دست آمدست این چرا هوشیار و آن مست آمدست
3 چون ز یک دریاست این جوها روان این چرا نوش است و آن زهر دهان
4 چون همه انوار از شمس بقاست صبح صادق صبح کاذب از چه خاست
1 گفت قاضی صوفیا خیره مشو یک مثالی در بیان این شنو
2 همچنانک بیقراری عاشقان حاصل آمد از قرار دلستان
3 او چو که در ناز ثابت آمده عاشقان چون برگها لرزان شده
4 خندهٔ او گریهها انگیخته آب رویش آب روها ریخته
1 گفت صوفی که چه بودی کین جهان ابروی رحمت گشادی جاودان
2 هر دمی شوری نیاوردی به پیش بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش
3 شب ندزدیدی چراغ روز را دی نبردی باغ عیش آموز را
4 جام صحت را نبودی سنگ تب آمنی با خوف ناوردی کرب
1 گفت قاضی بس تهیرو صوفیی خالی از فطنت چو کاف کوفیی
2 تو بنشنیدی که آن پر قند لب غدر خیاطان همیگفتی به شب
3 خلق را در دزدی آن طایفه مینمود افسانههای سالفه
4 قصهٔ پارهربایی در برین می حکایت کرد او با آن و این