1 تن فدای خار میکرد آن بلال خواجهاش میزد برای گوشمال
2 که چرا تو یاد احمد میکنی بندهٔ بد منکر دین منی
3 میزد اندر آفتابش او به خار او احد میگفت بهر افتخار
4 تا که صدیق آن طرف بر میگذشت آن احد گفتن به گوش او برفت
1 بعد از آن صدیق پیش مصطفی گفت حال آن بلال با وفا
2 کان فلکپیمای میمونبال چست این زمان در عشق و اندر دام تست
3 باز سلطانست زان جغدان برنج در حدث مدفون شدست آن زفتگنج
4 جغدها بر باز استم میکنند پر و بالش بیگناهی میکنند
1 مصطفی گفتش کای اقبالجو اندرین من میشوم انباز تو
2 تو وکیلم باش نیمی بهر من مشتری شو قبض کن از من ثمن
3 گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان سوی خانهٔ آن جهود بیامان
4 گفت با خود کز کف طفلان گهر پس توان آسان خریدن ای پدر
1 قهقهه زد آن جهود سنگدل از سر افسوس و طنز و غش و غل
2 گفت صدیقش که این خنده چه بود در جواب پرسش او خنده فزود
3 گفت اگر جدت نبودی و غرام در خریداری این اسود غلام
4 من ز استیزه نمیجوشیدمی خود به عشر اینش بفروشیدمی
1 گفت ای صدیق آخر گفتمت که مرا انباز کن در مکرمت
2 گفت ما دو بندگان کوی تو کردمش آزاد من بر روی تو
3 تو مرا میدار بنده و یار غار هیچ آزادی نخواهم زینهار
4 که مرا از بندگیت آزادیست بیتو بر من محنت و بیدادیست
1 چون شنیدی بعضی اوصاف بلال بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال
2 از بلال او بیش بود اندر روش خوی بد را بیش کرده بد کشش
3 نه چو تو پسرو که هر دم پستری سوی سنگی میروی از گوهری
4 آنچنان کان خواجه را مهمان رسید خواجه از ایام و سالش بر رسید
1 آن یکی اسپی طلب کرد از امیر گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر
2 گفت آن را من نخواهم گفت چون گفت او واپسروست و بس حرون
3 سخت پس پس میرود او سوی بن گفت دمش را به سوی خانه کن
4 دم این استور نفست شهوتست زین سبب پس پس رود آن خودپرست
1 آنچنان که کاروانی میرسید در دهی آمد دری را باز دید
2 آن یکی گفت اندرین برد العجوز تا بیندازیم اینجا چند روز
3 بانگ آمد نه بینداز از برون وانگهانی اندر آ تو اندرون
4 هم برون افکن هر آنچ افکندنیست در میا با آن کای ن مجلس سنیست
1 از قضا رنجور و ناخوش شد هلال مصطفی را وحی شد غماز حال
2 بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر که بر او بد کساد و بیخطر
3 خفته نه روز اندر آخر محسنی هیچ کس از حال او آگاه نی
4 آنک کس بود و شهنشاه کسان عقل صد چون قلزمش هر جا رسان