جان از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 22
1. جان بسی کندی و اندر پردهای
زانک مردن اصل بد ناوردهای
1. جان بسی کندی و اندر پردهای
زانک مردن اصل بد ناوردهای
1. روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
1. گفت آری لیک کو دور یزید
کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید
1. مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
1. آن یکی میزد سحوری بر دری
درگهی بود و رواق مهتری
1. تن فدای خار میکرد آن بلال
خواجهاش میزد برای گوشمال
1. بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا
1. مصطفی گفتش کای اقبالجو
اندرین من میشوم انباز تو
1. قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنز و غش و غل
1. گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت