1 رفت پیغامبر به رغبت بهر او اندر آخر وآمد اندر جست و جو
2 بود آخر مظلم و زشت و پلید وین همه برخاست چون الفت رسید
3 بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر همچنانک بوی یوسف را پدر
4 موجب ایمان نباشد معجزات بوی جنسیت کند جذب صفات
1 همچو عیسی بر سرش گیرد فرات که ایمنی از غرقه در آب حیات
2 گوید احمد گر یقینش افزون بدی خود هوایش مرکب و مامون بدی
3 همچو من که بر هوا راکب شدم در شب معراج مستصحب شدم
4 گفت چون باشد سگی کوری پلید جست او از خواب خود را شیر دید
1 بود کمپیری نودساله کلان پر تشنج روی و رنگش زعفران
2 چون سر سفره رخ او توی توی لیک در وی بود مانده عشق شوی
3 ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد قد کمان و هر حسش تغییر شد
4 عشق شوی و شهوت و حرصش تمام عشق صید و پارهپاره گشته دام
1 گفت یک روزی به خواجهٔ گیلیی نان پرستی نر گدا زنبیلیی
2 چون ستد زو نان بگفت ای مستعان خوش به خان و مان خود بازش رسان
3 گفت خان ار آنست که من دیدهام حق ترا آنجا رساند ای دژم
4 هر محدث را خسان باذل کنند حرفش ار عالی بود نازل کنند
1 چونک مجلس بی چنین پیغاره نیست از حدیث پست نازل چاره نیست
2 واستان هین این سخن را از گرو سوی افسانهٔ عجوزه باز رو
3 چون مسن گشت و درین ره نیست مرد تو بنه نامش عجوز سالخورد
4 نه مرورا راس مال و پایهای نه پذیرای قبول مایهای
1 سایلی آمد به سوی خانهای خشک نانه خواست یا تر نانهای
2 گفت صاحبخانه نان اینجا کجاست خیرهای کی این دکان نانباست
3 گفت باری اندکی پیهم بیاب گفت آخر نیست دکان قصاب
4 گفت پارهٔ آرد ده ای کدخدا گفت پنداری که هست این آسیا
1 چون عروسی خواست رفتن آن خریف موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
2 پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
3 چند گلگونه بمالید از بطر سفرهٔ رویش نشد پوشیدهتر
4 عشرهای مصحف از جا میبرید میبچفسانید بر رو آن پلید
1 آن یکی رنجور شد سوی طبیب گفت نبضم را فرو بین ای لبیب
2 که ز نبض آگه شوی بر حال دل که رگ دستست با دل متصل
3 چونک دل غیبست خواهی زو مثال زو بجو که با دلستش اتصال
4 باد پنهانست از چشم ای امین در غبار و جنبش برگش ببین
1 باز گرد و قصهٔ رنجور گو با طبیب آگه ستارخو
2 نبض او بگرفت و واقف شد ز حال که امید صحت او بد محال
3 گفت هر چت دل بخواهد آن بکن تا رود از جسمت این رنج کهن
4 هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر