1 باد بر تخت سلیمان رفت کژ پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
2 باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو ور روی کژ از کژم خشمین مشو
3 این ترازو بهر این بنهاد حق تا رود انصاف ما را در سبق
4 از ترازو کم کنی من کم کنم تا تو با من روشنی من روشنم
1 همچنان آمد که او فرموده بود بوالحسن از مردمان آن را شنود
2 که حسن باشد مرید و امتم درس گیرد هر صباح از تربتم
3 گفت من هم نیز خوابش دیدهام وز روان شیخ این بشنیدهام
4 هر صباحی رو نهادی سوی گور ایستادی تا ضحی اندر حضور
1 نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
2 که یکی رقعه نبشتم پیش شه ای عجب آنجا رسید و یافت ره
3 آن دگر را خواند هم آن خوبخد هم نداد او را جواب و تن بزد
4 خشک میآورد او را شهریار او مکرر کرد رقعه پنج بار
1 مشورت میکرد شخصی با کسی کز تردد وا ردهد وز محبسی
2 گفت ای خوشنام غیر من بجو ماجرای مشورت با او بگو
3 من عدوم مر ترا با من مپیچ نبود از رای عدو پیروز هیچ
4 رو کسی جو که ترا او هست دوست دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
1 یک سریه میفرستادش رسول به هر جنگ کافر و دفع فضول
2 یک جوانی را گزید او از هذیل میر لشکر کردش و سالار خیل
3 اصل لشکر بیگمان سرور بود قوم بیسرور تن بیسر بود
4 این همه که مرده و پژمردهای زان بود که ترک سرور کردهای
1 چون پیمبر سروری کرد از هذیل از برای لشکر منصور خیل
2 بوالفضولی از حسد طاقت نداشت اعتراض و لانسلم بر فراشت
3 خلق را بنگر که چون ظلمانیاند در متاع فانیی چون فانیاند
4 از تکبر جمله اندر تفرقه مرده از جان زندهاند از مخرقه
1 در حضور مصطفای قندخو چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو
2 آن شه والنجم و سلطان عبس لب گزید آن سرد دم را گفت بس
3 دست میزند بهر منعش بر دهان چند گویی پیش دانای نهان
4 پیش بینا بردهای سرگین خشک که بخر این را به جای ناف مشک
1 با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم
2 گفت مستانه عیان آن ذوفنون لا اله الا انا ها فاعبدون
3 چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح
4 گفت این بار ار کنم من مشغله کاردها بر من زنید آن دم هله
1 پرتو مستی بیحد نبی چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی
2 لاجرم بسیارگو شد از نشاط مست ادب بگذاشت آمد در خباط
3 نه همه جا بیخودی شر میکند بیادب را می چنانتر میکند
4 گر بود عاقل نکو فر میشود ور بود بدخوی بتر میشود