1 خواند مزمل نبی را زین سبب که برون آ از گلیم ای بوالهرب
2 سر مکش اندر گلیم و رو مپوش که جهان جسمیست سرگردان تو هوش
3 هین مشو پنهان ز ننگ مدعی که تو داری شمع وحی شعشعی
4 هین قم اللیل که شمعی ای همام شمع اندر شب بود اندر قیام
1 بود شاهی بود او را بندهای مرده عقلی بود و شهوتزندهای
2 خردههای خدمتش بگذاشتی بد سگالیدی نکو پنداشتی
3 گفت شاهنشه جرااش کم کنید ور بجنگد نامش از خط بر زنید
4 عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا کم دید شد تند و حرون
1 در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه گونه آفرید
2 یک گره را جمله عقل و علم و جود آن فرشتهست او نداند جز سجود
3 نیست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا
4 یک گروه دیگر از دانش تهی همچو حیوان از علف در فربهی
1 زانک استعداد تبدیل و نبرد بودش از پستی و آن را فوت کرد
2 باز حیوان را چو استعداد نیست عذر او اندر بهیمی روشنیست
3 زو چو استعداد شد کان رهبرست هر غذایی کو خورد مغز خرست
4 گر بلادر خورد او افیون شود سکته و بیعقلیش افزون شود
1 همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین میکشد آن پیش و این واپس به کین
2 میل مجنون پیش آن لیلی روان میل ناقه پس پی کره دوان
3 یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی ناقه گردیدی و واپس آمدی
4 عشق و سودا چونک پر بودش بدن مینبودش چاره از بیخود شدن
1 قصه کوته کن برای آن غلام که سوی شه بر نوشتست او پیام
2 قصه پر جنگ و پر هستی و کین میفرستد پیش شاه نازنین
3 کالبد نامهست اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر
4 گوشهای رو نامه را بگشا بخوان بین که حرفش هست در خورد شهان
1 یک فقیهی ژندهها در چیده بود در عمامهٔ خویش در پیچیده بود
2 تا شود زفت و نماید آن عظیم چون در آید سوی محفل در حطیم
3 ژندهها از جامهها پیراسته ظاهرا دستار از آن آراسته
4 ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت چون منافق اندرون رسوا و زشت
1 گفت بنمودم دغل لیکن ترا از نصیحت باز گفتم ماجرا
2 همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
3 اندرین کون و فساد ای اوستاد آن دغل کون و نصیحت آن فساد
4 کون میگوید بیا من خوشپیم وآن فسادش گفته رو من لا شیام
1 زانک هر کره پی مادر رود تا بدان جنسیتش پیدا شود
2 آدمی را شیر از سینه رسد شیر خر از نیم زیرینه رسد
3 عدل قسامست و قسمت کردنیست این عجب که جبر نی و ظلم نیست
4 جبر بودی کی پشیمانی بدی ظلم بودی کی نگهبانی بدی