1 گفت موسی سحر هم حیرانکنیست چون کنم کین خلق را تمییز نیست
2 گفت حق تمییز را پیدا کنم عقل بیتمییز را بینا کنم
3 گرچه چون دریا برآوردند کف موسیا تو غالب آیی لا تخف
4 بود اندر عهده خود سحر افتخار چون عصا شد مار آنها گشت عار
1 بو مسیلم گفت خود من احمدم دین احمد را به فن برهم زدم
2 بو مسیلم را بگو کم کن بطر غرهٔ اول مشو آخر نگر
3 این قلاوزی مکن از حرص جمع پسروی کن تا رود در پیش شمع
4 شمع مقصد را نماید همچو ماه کین طرف دانهست یا خود دامگاه
1 رفت پیش از نامه پیش مطبخی کای بخیل از مطبخ شاه سخی
2 دور ازو وز همت او کین قدر از جریام آیدش اندر نظر
3 گفت بهر مصلحت فرموده است نه برای بخل و نه تنگی دست
4 گفت دهلیزیست والله این سخن پیش شه خاکست هم زر کهن
1 آن یکی با دلق آمد از عراق باز پرسیدند یاران از فراق
2 گفت آری بد فراق الا سفر بود بر من بس مبارک مژدهور
3 که خلیفه داد ده خلعت مرا که قرینش باد صد مدح و ثنا
4 شکرها و حمدها بر میشمرد تا که شکر از حد و اندازه ببرد
1 این طبیبان بدن دانشورند بر سقام تو ز تو واقفترند
2 تا ز قاروره همیبینند حال که ندانی تو از آن رو اعتلال
3 هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم بو برند از تو بهر گونه سقم
4 پس طبیبان الهی در جهان چون ندانند از تو بیگفت دهان
1 آن شنیدی داستان بایزید که ز حال بوالحسن پیشین چه دید
2 روزی آن سلطان تقوی میگذشت با مریدان جانب صحرا و دشت
3 بوی خوش آمد مر او را ناگهان در سواد ری ز سوی خارقان
4 هم بدانجا نالهٔ مشتاق کرد بوی را از باد استنشاق کرد
1 گفت زین سو بوی یاری میرسد کاندرین ده شهریاری میرسد
2 بعد چندین سال میزاید شهی میزند بر آسمانها خرگهی
3 رویش از گلزار حق گلگون بود از من او اندر مقام افزون بود
4 چیست نامش گفت نامش بوالحسن حلیهاش وا گفت ز ابرو و ذقن
1 صوفیی از فقر چون در غم شود عین فقرش دایه و مطعم شود
2 زانک جنت از مکاره رسته است رحم قسم عاجزی اشکسته است
3 آنک سرها بشکند او از علو رحم حق و خلق ناید سوی او
4 این سخن آخر ندارد وان جوان از کمی اجرای نان شد ناتوان
1 این بیابان خود ندارد پا و سر بیجواب نامه خستست آن پسر
2 کای عجب چونم نداد آن شه جواب با خیانت کرد رقعهبر ز تاب
3 رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه کو منافق بود و آبی زیر کاه
4 رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون دیگری جویم رسول ذو فنون