1 حکم اغلب راست چون غالب بدند تیغ را از دست رهزن بستدند
2 گفت پیغامبر کای ظاهرنگر تو مبین او را جوان و بیهنر
3 ای بسا ریش سیاه و مرد پیر ای بسا ریش سپید و دل چو قیر
4 عقل او را آزمودم بارها کرد پیری آن جوان در کارها
1 عاقل آن باشد که او با مشعلهست او دلیل و پیشوای قافلهست
2 پیرو نور خودست آن پیشرو تابع خویشست آن بیخویشرو
3 مؤمن خویشست و ایمان آورید هم بدان نوری که جانش زو چرید
4 دیگری که نیمعاقل آمد او عاقلی را دیدهٔ خود داند او
1 قصهٔ آن آبگیرست ای عنود که درو سه ماهی اشگرف بود
2 در کلیله خوانده باشی لیک آن قشر قصه باشد و این مغز جان
3 چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
4 پس شتابیدند تا دام آورند ماهیان واقف شدند و هوشمند
1 در وضو هر عضو را وردی جدا آمدست اندر خبر بهر دعا
2 چونک استنشاق بینی میکنی بوی جنت خواه از رب غنی
3 تا ترا آن بو کشد سوی جنان بوی گل باشد دلیل گلبنان
4 چونک استنجا کنی ورد و سخن این بود یا رب تو زینم پاک کن
1 آن یکی در وقت استنجا بگفت که مرا با بوی جنت دار جفت
2 گفت شخصی خوب ورد آوردهای لیک سوراخ دعا گم کردهای
3 این دعا چون ورد بینی بود چون ورد بینی را تو آوردی به کون
4 رایحهٔ جنت ز بینی یافت حر رایحهٔ جنت کم آید از دبر
1 آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام مرغ او را گفت ای خواجهٔ همام
2 به تو بسی گاوان و میشان خوردهای تو بسی اشتر به قربان کردهای
3 تو نگشتی سیر زانها در زمن هم نگردی سیر از اجزای من
4 هل مرا تا که سه پندت بر دهم تا بدانی زیرکم یا ابلهم
1 گفت ماهی دگر وقت بلا چونک ماند از سایهٔ عاقل جدا
2 کو سوی دریا شد و از غم عتیق فوت شد از من چنان نیکو رفیق
3 لیک زان نندیشم و بر خود زنم خویشتن را این زمان مرده کنم
4 پس برآرم اشکم خود بر زبر پشت زیر و میروم بر آب بر
1 عقل میگفتش حماقت با توست با حماقت عقل را آید شکست
2 عقل را باشد وفای عهدها تو نداری عقل رو ای خربها
3 عقل را یاد آید از پیمان خود پردهٔ نسیان بدراند خرد
4 چونک عقلت نیست نسیان میر تست دشمن و باطل کن تدبیر تست
1 عقل ضد شهوتست ای پهلوان آنک شهوت میتند عقلش مخوان
2 وهم خوانش آنک شهوت را گداست وهم قلب نقد زر عقلهاست
3 بیمحک پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محک کن زود نقل
4 این محک قرآن و حال انبیا چون منحک مر قلب را گوید بیا