1 دیدم اندر خانه من نقش و نگار بودم اندر عشق خانه بیقرار
2 بودم از گنج نهانی بیخبر ورنه دستنبوی من بودی تبر
3 آه گر داد تبر را دادمی این زمان غم را تبرا دادمی
4 چشم را بر نقش میانداختم همچو طفلان عشقها میباختم
1 چونک با کودک سر و کارم فتاد هم زبان کودکان باید گشاد
2 که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم
3 جز شباب تن نمیدانی به کیر این جوانی را بگیر ای خر شعیر
4 هیچ آژنگی نیفتد بر رخت تازه ماند آن شباب فرخت
1 احمد آخر زمان را انتقال در ربیع اول آید بی جدال
2 چون خبر یابد دلش زین وقت نقل عاشق آن وقت گردد او به عقل
3 چون صفر آید شود شاد از صفر که پس این ماه میسازم سفر
4 هر شبی تا روز زین شوق هدی ای رفیق راه اعلی میزدی
1 باز گفت او این سخن با ایسیه گفت جان افشان برین ای دلسیه
2 بس عنایتهاست متن این مقال زود در یاب ای شه نیکو خصال
3 وقت کشت آمد زهی پر سود کشت این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
4 بر جهید از جا و گفتا بخ لک آفتابی تاجر گشتت ای کلک
1 باز اسپیدی به کمپیری دهی او ببرد ناخنش بهر بهی
2 ناخنی که اصل کارست و شکار کور کمپیری ببرد کوروار
3 که کجا بودست مادر که ترا ناخنان زین سان درازست ای کیا
4 ناخن و منقار و پرش را برید وقت مهر این میکند زال پلید
1 یک زنی آمد به پیش مرتضی گفت شد بر ناودان طفلی مرا
2 گرش میخوانم نمیآید به دست ور هلم ترسم که افتد او به پست
3 نیست عاقل تا که دریابد چون ما گر بگویم کز خطر سوی من آ
4 هم اشارت را نمیداند به دست ور بداند نشنود این هم بدست
1 گفت با هامان چون تنهااش بدید جست هامان و گریبان را درید
2 بانگها زد گریهها کرد آن لعین کوفت دستار و کله را بر زمین
3 که چگونه گفت اندر روی شاه این چنین گستاخ آن حرف تباه
4 جمله عالم را مسخر کرده تو کار را با بخت چون زر کرده تو
1 دوست از دشمن همی نشناخت او نرد را کورانه کژ میباخت او
2 دشمن تو جز تو نبود این لعین بیگناهان را مگو دشمن به کین
3 پیش تو این حالت بد دولتست که دوادو اول و آخر لتست
4 گر ازین دولت نتازی خز خزان این بهارت را همی آید خزان
1 گفت موسی لطف بنمودیم وجود خود خداوندیت را روزی نبود
2 آن خداوندی که نبود راستین مر ورا نه دست دان نه آستین
3 آن خداوندی که دزدیده بود بی دل و بی جان و بی دیده بود
4 آن خداوندی که دادندت عوام باز بستانند از تو همچو وام