اشتری از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 129
1. اشتری را دید روزی استری
چونک با او جمع شد در آخری
...
1. اشتری را دید روزی استری
چونک با او جمع شد در آخری
...
1. گفت استر راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پر
...
1. من شنیدم که در آمد قبطیی
از عطش اندر وثاق سبطیی
...
1. گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن
...
1. آن زنی میخواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
...
1. که آمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
...
1. آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
...
1. این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
...
1. رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
...
1. مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
...