1 گفت عفریتی که تختش را به فن حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
2 گفت آصف من به اسم اعظمش حاضر آرم پیش تو در یک دمش
3 گرچه عفریت اوستاد سحر بود لیک آن از نفخ آصف رو نمود
4 حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان لیک ز آصف نه از فن عفریتیان
1 قصهٔ راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت
2 مصطفی را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
3 میگریزانیدش از هر نیک و بد تا سپارد آن شهنشه را به جد
4 چون همی آورد امانت را ز بیم شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
1 پیرمردی پیشش آمد با عصا کای حلیمه چه فتاد آخر ترا
2 که چنین آتش ز دل افروختی این جگرها را ز ماتم سوختی
3 گفت احمد را رضیعم معتمد پس بیاوردم که بسپارم به جد
4 چون رسیدم در حطیم آوازها میرسید و میشنیدم از هوا
1 چون خبر یابید جد مصطفی از حلیمه وز فغانش بر ملا
2 وز چنان بانگ بلند و نعرهها که بمیلی میرسید از وی صدا
3 زود عبدالمطلب دانست چیست دست بر سینه همیزد میگریست
4 آمد از غم بر در کعبه بسوز کای خبیر از سر شب وز راز روز
1 از درون کعبه آوازش رسید گفت ای جوینده آن طفل رشید
2 در فلان وادیست زیر آن درخت پس روان شد زود پیر نیکبخت
3 در رکاب او امیران قریش زانک جدش بود ز اعیان قریش
4 تا به پشت آدم اسلافش همه مهتران بزم و رزم و ملحمه
1 خیز بلقیسا بیا و ملک بین بر لب دریای یزدان در بچین
2 خواهرانت ساکن چرخ سنی تو بمرداری چه سلطانی کنی
3 خواهرانت را ز بخششهای راد هیچ میدانی که آن سلطان چه داد
4 تو ز شادی چون گرفتی طبلزن که منم شاه و رئیس گولحن
1 آن سگی در کو گدای کور دید حمله میآورد و دلقش میدرید
2 گفتهایم این را ولی باری دگر شد مکرر بهر تاکید خبر
3 کور گفتش آخر آن یاران تو بر کهند این دم شکاری صیدجو
4 قوم تو در کوه میگیرند گور در میان کوی میگیری تو کور
1 ای سلیمان مسجد اقصی بساز لشکر بلقیس آمد در نماز
2 چونک او بنیاد آن مسجد نهاد جن و انس آمد بدن در کار داد
3 یک گروه از عشق و قومی بیمراد همچنانک در ره طاعت عباد
4 خلق دیوانند و شهوت سلسله میکشدشان سوی دکان و غله
1 شاعری آورد شعری پیش شاه بر امید خلعت و اکرام و جاه
2 شاه مکرم بود فرمودش هزار از زر سرخ و کرامات و نثار
3 پس وزیرش گفت کین اندک بود ده هزارش هدیه وا ده تا رود
4 از چنو شاعر نس از تو بحردست ده هزاری که بگفتم اندکست