1 پیش عطاری یکی گلخوار رفت تا خرد ابلوج قند خاص زفت
2 پس بر عطار طرار دودل موضع سنگ ترازو بود گل
3 گفت گل سنگ ترازوی منست گر ترا میل شکر بخریدنست
4 گفت هستم در مهمی قندجو سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
1 هدیهٔ بلقیس چل استر بدست بار آنها جمله خشت زر بدست
2 چون به صحرای سلیمانی رسید فرش آن را جمله زر پخته دید
3 بر سر زر تا چهل منزل براند تا که زر را در نظر آبی نماند
4 بارها گفتند زر را وا بریم سوی مخزن ما چه بیگار اندریم
1 ای رسولان میفرستمتان رسول رد من بهتر شما را از قبول
2 پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب باز گویید از بیابان ذهب
3 تا بداند که به زر طامع نهایم ما زر از زرآفرین آوردهایم
4 آنک گر خواهد همه خاک زمین سر به سر زر گردد و در ثمین
1 قصهٔ عثمان که بر منبر برفت چون خلافت یافت بشتابید تفت
2 منبر مهتر که سهپایه بدست رفت بوبکر و دوم پایه نشست
3 بر سوم پایه عمر در دور خویش از برای حرمت اسلام و کیش
4 دور عثمان آمد او بالای تخت بر شد و بنشست آن محمودبخت
1 چون سلیمان کرد آغاز بنا پاک چون کعبه همایون چون منی
2 در بنااش دیده میشد کر و فر نی فسرده چون بناهای دگر
3 در بنا هر سنگ کز که میسکست فاش سیروا بیهمی گفت از نخست
4 همچو از آب و گل آدمکده نور ز آهک پارهها تابان شده
1 بهر این فرمود پیغامبر که من همچو کشتیام به طوفان زمن
2 ما و اصحابم چو آن کشتی نوح هر که دست اندر زند یابد فتوح
3 چونک با شیخی تو دور از زشتیی روز و شب سیاری و در کشتیی
4 در پناه جان جانبخشی توی کشتی اندر خفتهای ره میروی
1 باز گردید ای رسولان خجل زر شما را دل به من آرید دل
2 این زر من بر سر آن زر نهید کوری تن فرج استر را دهید
3 فرج استر لایق حلقهٔ زرست زر عاشق روی زرد اصفرست
4 که نظرگاه خداوندست آن کز نظرانداز خورشیدست کان
1 گفت عبدالله شیخ مغربی شصت سال از شب ندیدم من شبی
2 من ندیدم ظلمتی در شصت سال نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
3 صوفیان گفتند صدق قال او شب همیرفتیم در دنبال او
4 در بیابانهای پر از خار و گو او چو ماه بدر ما را پیشرو
1 بر سر تختی شنید آن نیکنام طقطقی و های و هویی شب ز بام
2 گامهای تند بر بام سرا گفت با خود این چنین زهره کرا
3 بانگ زد بر روزن قصر او که کیست این نباشد آدمی مانا پریست
4 سر فرو کردند قومی بوالعجب ما همی گردیم شب بهر طلب
1 آن یکی درویش هیزم میکشید خسته و مانده ز بیشه در رسید
2 پس بگفتم من ز روزی فارغم زین سپس از بهر رزقم نیست غم
3 میوهٔ مکروه بر من خوش شدست رزق خاصی جسم را آمد به دست
4 چونک من فارغ شدستم از گلو حبهای چندست این بدهم بدو